الحکاية والتمثيل

بوعلي طوسي ز عشق آشفته بود
همچو آب زر سخن ميگفته بود
عاقبت چون روز بس بيگاه شد
گفت دردا کاين سخن کوتاه شد
زانکه روزي را که شب در پي بود
لايق اين حرف هرگز کي بود
صبر بايد کرد تا روزي تمام
در رسد کانرا نباشد شب مدام