الحکاية و التمثيل

هست مرغي همچو آتش بيقرار
روز و شب گردنده گرد شاخسار
ميزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهي نرم باش و خواه سخت
اين چنين مرغي بشوق و شدتي
بر سليمان گشت عاشق مدتي
هر زمانش بيقراري تازه شد
هر دمش بي صبري از اندازه شد
آمدي پيش سليمان از پکاه
سوي او دزديده مي کردي نگاه
بال و پر از عشق او ميسوختي
پس بحليت باز بر ميدوختي
خواند يکروزي سليمان در برش
کرد از آن يک خواندن عاشق ترش
گفت ميدانم که بر من عاشقي
چون توئي عشق مرا کي لايقي
گر نشان ميبايد از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتي دارم روا کن بعد ازان
تو مرا و من ترا تا جاودان
ور نگرداني تو آن حاجت روا
نه مرا باشي تو و نه من ترا
گفت من يک چوب خواهم از تو خواست
نه تر و نه و خشک و نه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بيقرار
مست ميگردد بگرد شاخسار
ميزند در شاخ منقار اي عجب
ميکند آن چوب هر جائي طلب
گر هزاران قرن کردد در جهان
از چنين چوبي همي جويند باز
اين چنين چوبي نشان هرگز نداشت
هيچ چوبي در جهان اين عز نداشت
اين طلب در آب بحر انداز تو
کاين چنين چوبي نيابي باز تو
از چنين چوبي ترا نامي بس است
سوي تو يکذره پيغامي بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام از و کس را چه سود