الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه ميگفت زار
کز همه عالم مرا اينست کار
تا کنم بر روي خاکستر نشست
خاک ميريزم بسر از هر دو دست
هم پلاسي را بگردن افکنم
هم کنب را بر ميان محکم کنم
اشک ميبارم بزاري بر دوام
چکنم و چکنم همي گويم مدام
تا کسي کو پيشم آيد راز جوي
گويدم آخر چه بودت باز گوي
من بدو گويم که اي صاحب مقام
مي ندانم مي ندانم والسلام
چکنم و چکنم هميشه جفت ماست
مي ندانم مي ندانم گفت ماست
گر در اين ميدان کشندت يکدمي
بر تو تابد از تحير عالمي
ور ره اين پرده نگشايد ترا
اين همه افسانه آيد ترا
گر ترا دانش اگر نادانيست
آخر کار تو سرگردانيست