الحکاية والتمثيل

سالک آمد با دو چشم خون فشان
چون زمين افتاد پيش آسمان
گفت اي سلطان عالم آمده
پاي تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالاي همه
جمله چون قطره تو درياي همه
هم قوي دل هم قوي همت توئي
خلق عالم را ولي نعمت توئي
چشم نگشادست کس چندين که تو
خود که گشت از پيش و پس چندين که تو
با هزاران ديده ميگرديده
لاجرم پيوسته صاحب ديده
اين همه گرديدنت مقصود چيست
دايمت آمد شدي محدود چيست
چند باشي اي فلک سرگشته تو
چند گردي در شفق آغشته تو
گرچه بسياري بگرديدي مدام
سير از سيرت نگرديدي تمام
چند آئي از زبر با زير تو
زين شد آمد مي نگردي سير تو
هر شبي چون پر زاغت مي برند
زاختران چندين چراغت مي برند
زانچه ميجوئي مرا آگاه کن
دست من گير و مرا همراه کن
من چو تو سرگشته ام با من بساز
پرده کن از روي اين مقصود باز
چون فلک بشنود گفت اي بي قرار
اين همه با من ندارد هيچ کار
تو چنين داني که بوئي برده ام
ني که من سر تا قدم در پرده ام
ز ارزوي اين نه سر دارم نه پاي
نيست يکساعت قرارم هيچ جاي
روز در دود کبودم بي گناه
جمله شب مانده در آب سياه
زين طلب در خون همي گردم مدام
گر نمي بيني شفق بين والسلام
روز و شب چون حلقه ميگردد سرم
تا که ميکوبد درون دل درم
همچو گوئي مانده در چوگان چنين
چند خواهم بود سرگردان چنين
حلقه ام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا ميراندم
گوش من بگرفته ميگرداندم
آنکه هر شب آسمان پراخترست
آسمان نيست اين که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکي چون صوفيان بي قرار
چرخ خواهم زد درين ميدان کار
تا بکي سرگشتگي دين داشتن
جامه در طاق از پي اين داشتن
قرنها گرديده ام شيب و فراز
عاقبت طي کرده خواهم ماند باز
گر بسي بنشيني اي سالک برم
من دراين راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پيش پير اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پير گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسياي او گر آوردي شکست
نيستي سرگشتگي را پاي بست