الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه ميشد غرق شور
دفن ميکردند مردي را بگور
ديد کرباس کفن از دور جاي
گفت من عريانم از سر تا بپاي
درکشم از مرده کرباس کفن
تا کنم خود را از آن جا پيرهن
آن يکي بشنود گفت اي بينوا
کي بود اين در مسلماني روا
مرد مجنون گفت آخر اي عجب
چون کفن بينم شما را روز و شب
کز ضلالت ميکنيد از مرده باز
بر من از بهر چه شد اين در فراز
خاک عالم جمع کن چون خاک بيز
بر سر دنياي مردم خوار ريز
گر سر اسرار دين داري بگوي
ترک اين دنياي مرداري بگوي
زانکه گر يک لقمه ناني بخشد ترا
صد بلا ما بعد آن بخشد ترا
هر زماني چون زياني ميدهد
بو که سودت يک زماني ميدهد