الحکاية والتمثيل

گفت هارون عشق مجنون ميشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا ديدار ليلي بيند او
پيش ليلي يک نفس بنشيند او
خواست ليلي را و چون کردش نگاه
سهل آمد روي او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت اي بيخبر
نيست ليلي را جمالي بيشتر
تو چنين مست جمال او شدي
وز جنوني در جوال او شدي
ترک او گير و مدارش نيز دوست
زانکه بر هر نيم ترکي صد چو اوست
گفت تو کي ديدي آن رخسار را
عشق مجنون بايد آن ديدار را
تا نيايد عشق مجنوني پديد
کي شود ليلي بخاتوني پديد
نيست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر اي شهريار
گر بچشم من ببيني روي او
توتيا سازي ز خاک کوي او
زشت بادا روي ليلي در جهان
تا بماند خوبي او در نهان
زشت اگر ننمايد او اي پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابينا بسي در هر پسي
ليک چون يعقوب بايستي کسي
تا چو بوي پيرهن پيدا شود
چشمش از بوئي چنان بينا شود
گر تواني اي اميرالمؤمنين
جاودانم ديده ده دور بين
تا بدان ديده ز يک يک ذره چيز
نقد بينم روي ليلي جمله نيز