حکايت

آن يکي ديوانه عالي مقام
خضر او را گفت اي مرد تمام
راي آن داري که باشي يار من
گفت با تو برنيايد کار من
زانکه خوردي آب حيوان چند گاه
تا بماند جان تو تا ديرگاه
من برانم تا بگويم ترک جان
زانکه بي جانان ندارم برگ جان
چون تو اندر حفظ جاني مانده
من بنو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور ميباشيم از هم والسلام