الحکاية والتمثيل

سالک صادق دم نيکوسرشت
آمد از صدق طلب پيش بهشت
گفت اي خلوت سراي دوستان
پاي تا سر بوستان در بوستان
خاک روب کوي تو باغ ارم
تشنه يک قطره تو جام جم
آب حيوان خاک باشد بر درت
نيم مرده ز اشتياق کوثرت
جمله تن روح و ريحاني همه
جان عالم عالم جاني همه
آسياي چرخ سرگردان ترا
باغباني خازن و رضوان ترا
عالمي حوران و غلمان نقد تو
جمله را دل بر وفاي عقد تو
آنچه هرگز آدمي نشنيده است
نه کسي دانسته و نه ديده است
آن نشان در سايه تو مي دهند
نور از سرمايه تو ميدهند
طوطي جان طالب معني تو
تا ابد طوبي له از طوبي تو
دار حيواني سراي زندگي
ذره ذره از تو جاي زندگي
هر کجا سريست در هر دو جهان
هست در هر ذره تو بيش از آن
مرغ بريانت چو خوردي زنده شد
لاجرم چون زنده شد پرنده شد
چون مي و شير و عسل داري روان
آب در جوي تو بينم اين زمان
اين همه زينت که از طاعت تراست
وين همه عزت که هر ساعت تراست
مي تواني گر مرا درمان کني
کار جان دردمند آسان کني
شد بهشت از قول سالک بيقرار
بر کشيد از سينه آهي مشکبار
گفت اي جوينده زيبا سرشت
من بهشتم آنچه ديدم از بهشت
تا بکي بيني تو زيبائي شمع
مي نه بيني سوز و تنهائي شمع
من چو در دردم مرا درمان چه سود
روح چون ميسوزدم ريحان چه سود
غيب خواهم سر بغيرم ميدهد
عشق خواهم لحم طيرم ميدهد
گه ز جوي مي خرابم مانده
گه ز شيري مست خوابم مانده
طفل را در خواب از شيري کنند
مست را از خمر تدبيري کنند
بيشتر اصحابم ابله آمدند
اهل دين از من منزه آمدند
سلسله سازند رو يا روي من
تا کشند اهل دلي را سوي من
نيستم في الجمله جز دارالسلام
گر رسد سلمان بمن اينم تمام
هر که پيش من فرود آورد سر
لقمه اول دهندش از جگر
بار اول کوزه در دردي زنند
تا جگر خواران دم خردي زنند
آنکه از من راه زد يک گندمش
هست سيصد سال نيش کژدمش
سالکا از من چه ميجوئي برو
من ندانم تا چه ميگوئي برو
سالک آمد پيش پير نيک نام
حال خود برگفت پيش او تمام
پير گفتش هست فردوس منير
عرصه دعوت سراي دار و گير
در بهشت است آفتاب لايزال
يعني از حضرت تجلي جمال
هر که اينجا آشنائي يافت او
زان تجلي روشنائي يافت او