الحکاية والتمثيل

بود ذوالنون را مريدي پاکباز
هم بمعني اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جاني غرق راز
پاسبان حجره دل بود باز
نه درين چل سال حرفي گفته بود
نه درين چل سال يکشب خفته بود
روزي آمد پيش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روي خاک
طاعت چل ساله خود بر دوام
آنچه کرده بود در گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتي کرده ام
همچو روز اولين در پرده ام
نه دري در سينه مي بگشايدم
نه جمالي روي مي بنمايدم
نه ز حق خطي بنامم ميرسد
نه بدل از وي پيامم ميرسد
بر نمي گيرد بهيچم چون کنم
چند سوزم چند پيچم چون کنم
تا نگوئي کاين شکايت کردنست
ليک بدبختي حکايت کردنست
دل گرفتن نيست از طاعت مرا
ليک ذوقي نيست يک ساعت مرا
تو طبيبي غمگنان را چاره کن
داروي اين عاشق خونخواره کن
شيخ چون بشنود از آن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلي نماز
نان بخور سير و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمي آيد پيام
بو که از عنفي کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نيست راه
هر کسي را از رهي ديگر برند
گه ز پاي آرند و گه از سر برند
اين سخن درويش چون بشنود رفت
بود تشنه سير خود و سير خفت
مصطفي را ديد هم آن شب بخواب
اي عجب در شب که بيند آفتاب
گفت مي گويد خداوندت سلام
ميدهد از حضرت خويشت پيام
کي بهمت رنجها برده بسي
کي کند هرگز زيان بر ما کسي
تحفه خود يادگار تو نهم
هرچه خواهي در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داري رنج راه
گنج دولت بخشمت اين جايگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
ليکن از ماسوي ذوالنون برسلام
گو که هان اي مدعي ناتمام
اي همه تزوير و ناموس آمده
پاک رفته پيش و سالوس آمده
عاشقان را ميکني از ما نفور
تا ز راه ما همي گردند دور
همچو غول از رهزني دم ميزني
کار مشتي خسته بر هم ميزني
گر نيندازم بصد رسوائيت
ني خدايم چند از رعنائيت
تا تو دست از رهزني کوته کني
عاشقان را تا بکي گمره کني
زين سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون ز کار خويش مرد آيد يکي
آنچه ميجويد بيابد بي شکي
چند خواهي بود نه پخته نه خام
نيک خواهي کار مي بايد تمام
هر که او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود