الحکاية والتمثيل

سجده ميکرد ابليس لعين
گفت عيسي در چه کاري اين چنين
گفت من بيش از همه عمري دراز
سجده عادت کرده ام زانگاه باز
عادتم گشتست اين زان ميکنم
گر همه سجده ست تاوان ميکنم
عيسي مريم بدو گفت اي سقط
مي نداني هيچ و ره کردي غلط
تو يقين مي دان که اندر راه او
نيست عادت لايق درگاه او
هرچه از عادت رود در روزگار
نيست آن را باحقيقت هيچ کار
وقف ابليس است دنيا سربسر
تو ازو مي باز دزدي در بدر
هر که از ابليس دزدد مال او
خود توان دانست فردا حال او
گر رود ابليس از بازارها
کي رود بازارها را کارها
زانکه دنيا سر بسر بازار اوست
بيشتر بيع و شري از کار اوست
اوست مه بازار هر بازار و بس
کار دنيا نيست بي او يک نفس