الحکاية والتمثيل

رفت نوشروان در آن ويرانه
ديد سر بر خاک ره ديوانه
ناله ميکرد و چو نالي گشته بود
حال گرديده بحالي گشته بود
از همه رسم جهان و ائين او
کوزه پر آب بر بالين او
در ميان خاک راه افتاده بود
نيم خشتي زير سر بنهاده بود
ايستادش بر زبر نوشين روان
ماند حيران در رخ آن ناتوان
مرد ديوانه ز شور بيدلي
گفت تو نوشين روان عادلي
گفت ميگويند اين هر جايگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نميگويند بر تو اين دروغ
زانکه در عدلت نمي بينم فروغ
عدل باشد اينکه سي سال تمام
من درين ويرانه مي باشم مدام
قوت خود ميسازم از برگ گياه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پاي تا سر ز افتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشته
گه غم نانم کند سرگشته
گاه حيران گردم از سوداي خويش
گاه سير آيم ز سر تا پاي خويش
من چنين باشم که گفتم خود ببين
روزگارم جمله نيک و بد ببين
تو چنان باشي که شب بر تخت زر
خفته باشي گرد تو صد سيمبر
شمع بر بالين و پائين باشدت
در قدح جلاب مشکين باشدت
جمله آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم يک نان ترا
تو چنان خوش من چنين بي حاصلي
وانگهي گوئي که هستم عادلي
آن من بين و ان خود عدل اين بود
اين چنين عدلي کجا آئين بود
نيستي عادل تو با عدلت چکار
عدلئي به از چو تو عادل هزار
گر تو هستي عادل و پيروزگر
همچو من در غم شبي با روز بر
گر درين سختي و جوع و بيدلي
طاقت آري پادشاه عادلي
ورنه خود را مي مده چندان غرور
چند گويم از برم برخيز دور
زان سخنها ديده نوشين روان
کرد در دم اشک چون باران روان
گفت تا تدبير کار او کنند
خدمت ليل و نهار او کنند
همچنان مي بود او بر جايگاه
هيچ نپذيرفت قول پادشاه
گفت مپشوليد اين آشفته را
بر مگردانيد کار رفته را
هست اين ويرانه جاي مرگ من
نيست جائي نيز رفتن برگ من
اين بگفت و سر بزيري در کشيد
تا شدند آن قوم ديري در کشيد
عادل آن باشد که در ملک جهان
داد بستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خويشتن خواهد مدام
گر بموري قصد غمخواري کند
خويشتن را سرنگوساري کند