الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش عرش صعبناک
گفت اي سرحد جسم و جان پاک
هفت گلشن نقطه پرگار تو
هشت جنت غرقه انوار تو
اولين بنياد در عالم توئي
واپسين جسمي که ماند هم توئي
جسم و جان را کارپرداز آمدي
جزو و کل را قبه راز آمدي
جمله ارواح را مرجع توئي
جمله اشباح را مقطع توئي
اي بقيومي حق قايم شده
قدسيان را کعبه دايم شده
صد هزاران جوهر کروبيند
در محبي اند و در محبوبيند
جمله ذاتت کعبه خود ساخته
تا ابد دل در طواف انداخته
صد هزاران عنصر روحانيند
در طواف تو بسر گردانيند
رحمت از هر دو جهان قسمت تراست
زانکه از رحمن همه رحمت تراست
آنکه با چندين جلالت آيد او
مي تواند گر رهي بنمايد او
عرش اعظم زين سخن از جاي شد
چون شفق از ديده خون پالاي شد
گفت بر من زين سخن جز نام نيست
لاجرم يک ساعتم آرام نيست
نيست از رحمن بجز نامي مرا
چند الرحمن علي العرش استوي
همچو گرگي گرسنه فرسوده ام
در شکم هيچ و دهان آلوده ام
چون ز موت سعد لرزيدم ز جاي
چون توانم داشت طاقت باخداي
گر ز پيشان آب روشن ميرود
تيره ميگردد چو بر من ميرود
هر دمم دولت رسد صد قافله
من نمي بينم يکي را حوصله
لست ساقي روز ميثاق آن مراست
قصه و التفت الساق آن مراست
هست اساس و اصل من بر روي آب
من بر آبي مضطرب همچون حباب
گرچه محراب ملايک گشته ام
منصبي نيست اين نه مالک گشته ام
من از آن کرسي نهادم زير پاي
تا رسد خود دست من بر هيچ جاي
خود ز زير پاي من کرسي برفت
وز دماغم آنچه ميپرسي برفت
حال خود برگفتمت اي پاک مرد
همچو من در خون نشين بر خاک درد
سالک آمد پيش پير با خرده دان
برگشاد از حال او با او زفان
پير گفتش هست عرش صعبناک
عالم رحمت جهان نور پاک
هر کجا در هر دو عالم رحمتست
جمله رااز عرش رحمن قسمتست
منزل رحمت ز حق عرش آمدست
پس ز راه عرش در فرش آمدست
هر که او امروز رحمت ميکند
حق ز عرشش نور قسمت ميکند
هر که او بر زيردستان شد رحيم
گشت دايم ايمن از خوف جحيم