الحکاية والتمثيل

ديد بوموسي مگر يکشب بخواب
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز ديگر رفت سوي بايزيد
زانکه بوموسي ز جان بودش مريد
گفت تا تعبير خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شيخ آن شب ز دنيا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسي که چنداني که من
ميزدم بر خلق ماتم خويشتن
کز جنازه گوشه آرم بدوش
مي نداد آنکس بمن گشتم خموش
زير آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالي بايزيدم آشکار
گفت اي بيننده خواب صواب
نيک بنگر آنک آن تعبير خواب
شخص ما عرش است برگير و برو
فهم کن زان خواب تعبير و برو
گر ملک نزديک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از ديده دل کن نظر
زانکه عقل اين قول دارد مختصر
هر دو عالم از براي آدميست
از ملک بي آدمي مقصود چيست
زانکه صد عالم ملک بنشانده اند
تا همه در کار مردم مانده اند
گرچه امروز اين گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجي پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردانرا پديد آرد عيار