الحکاية والتمثيل

کاملي گفتست آن بيگانه را
کاخر اي خر چند روبي خانه را
چند داري روي خانه پاک تو
خانه چاهي کن برافکن خاک تو
تا چو خاک تيره برگيري ز راه
چشمه روشن برون جوشد ز چاه
آب نزديکست چنديني متاب
چون فرو بردي دو گز خاک اينت آب
کار بايد کرد مرد کار نيست
ورنه تا آب از تو ره بسيار نيست
اي دريغا روبهي شد شير تو
تشنه مي ميري و دريا زير تو
تشنه از دريا جدائي مي کني
بر سر گنجي گدائي مي کني
اي عجب چندان ملک در درد و رنج
بر سر گنجند و مي جويند گنج
تا نيامد جان آدم آشکار
ره ندانستند سوي کردگار
ره پديد آمد چو آدم شد پديد
زو کليد هر دو عالم شد پديد
آنچه حمله عرش مي پنداشتند
تا بتوفيق خدا برداشتند
آن دل پر نور آدم بود و بس
زانکه آدم هر دو عالم بود و بس