الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه بر گوري بخفت
از سر آن گور يکدم مي نرفت
سائلي گفتش که تو آشفته
جمله عمر از چه اينجا خفته
خيز سوي شهر آي اي بي قرار
تا جهاني خلق بيني بيشمار
گفت اين مرده رهم ندهد براه
هيچ ميگويد مرو زين جايگاه
زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اينجات بايد گشت باز
شهريانرا چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهري پرگناه
ميروم گريان چو ميغ از آمدن
آه از رفتن دريغ از آمدن