الحکاية والتمثيل

سالک سرکش سر گردن کشان
پيش عزرائيل آمد جان فشان
گفت اي جان تشنه ديدار تو
نفس گو سر ميزن اندر کار تو
طاقت هجران نداري اينت خوش
جان بجانان ميسپاري اينت خوش
فالق الاصباح في الاشباح تو
با سط اليد قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزيز
يافته عزت چه خواهد بود نيز
چون جمالت ذره ديد آفتاب
گشت سرگردان نمي آورد تاب
خلق عالم چون ببينند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هر که رويت ديد جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افشاند و رفت
خلق گويد مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
مي سزد گر جان بر افشانيش تو
تا بجانان زنده گردانيش تو
زندگي کردن بجان زيبنده نيست
جز بجانان زنده بودن زنده نيست
چون بدست تست جان را زندگي
مانده ام دل مرده در افکندگي
جان بگير و زنده دل گردان مرا
زانکه بي جانان نبايد جان مرا
تا که عزرائيل اين پاسخ شنيد
راست گفتي روي عزرائيل ديد
گفت اگر از درد من آگاهئي
اين چنين چيزي ز من کي خواهئي
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان يک يک ميستانم در تعب
من بهر جاني که بستانم ز تن
مي بريزم خون جان خويشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلي از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کرده اند
صد جهان خونم بگردن کرده اند
گر بگويم خوف خود از صد يکي
ذره ذره گردي اينجا بيشکي
چون نمي آيم ز خوف خود بسر
کي توان کردن طلب چيزي دگر
تو برو کز خوف کار آگه نه
در عزا بنشين که مرد ره نه
سالک آمد پيش پير کاردان
داد شرح حال با بسيار دان
پير گفتش هست عزرائيل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه يکي نيک و يکي بد را گذاشت
گر تو زين قومي و گر زان ديگري
همچو ايشان بگذري تا بنگري
هر که مرد و گشت زير خاک پست
هر کسش گويد بياسود و برست
مرگ را زرين نهنبن مي نهند
مردنت آسايش تن مي نهند
الحقت دنيا چه پر برگ اوفتاد
کاولين آسايشش مرگ اوفتاد
چون ترا زرين نهنبن هست مرگ
ديگ را سر برگرفتن نيست برگ
خيز تا گامي بگردون بر نهيم
پس سر اين ديگ پرخون برنهيم