الحکاية والتمثيل

بود مجنوني بغايت گرسنه
سوي صحرا رفت سر پا برهنه
نانش مي بايست چون نانش نبود
دردش افزون گشت درمانش نبود
گفت يارب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من در جهان
هاتفي گفتش که مي آيم ترا
گرسنه تر از تو بنمايم ترا
همچنان در دشت مي شد يک تنه
پيشش آمد پير گرگي گرسنه
گرگ کو را ديد غريدن گرفت
جامه ديوانه دريدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در ميان خاک در خون اوفتاد
گفت يارب لطف کن زارم مکش
جان عزيزست اين چنين خوارم مکش
گرسنه تر ديدم از خود اين بسم
وين زمان من سيرتر از هر کسم
سير شد امشب شکم بي نان مرا
نيست نان در خوردتر از جان مرا
بعد ازين جز جان نخواهم از تو من
تاتوانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتي
گر بفرمائي کند گرگ آشتي
در چنين صحرا گرفتار بلا
اين چنين گرگيم بايد آشنا
اين دمم باگرگ کردي در جوال
هين رهائي ده مرا زين بدفعال
اين سخنها چون بگفت آن سرنگون
گرگ از پيشش بصحرا شد برون
گر تو خواهي تا بسر گرداندت
چون فلک زير و زبر گرداندت
سرنگون نه پاي در درياي او
در شکن با شيوه و سوداي او