الحکاية والتمثيل

چون ز ليلي گشت مجنون بي قرار
روز و شب در شهر ميگرديد خوار
گفت ليلي را کسي کان خيره مرد
جمله گرد شهر ميگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
يکدمش با شهر گرديدن چکار
بعد از ان شد سر بصحرا درنهاد
پاي ناکامي بسودا درنهاد
گشت ميکردي بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت ليلي هست او در عشق سست
نيست صحرا گشتن از عاشق درست
بعد ازان در ناتواني اوفتاد
مردن او را زندگاني اوفتاد
بودش از بي طاقتي بيم هلاک
زار ميخفتي ميان خار و خاک
گفت ليلي نيست او در عشق زار
يک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعد ازان شد عشق ليلي غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
يکدمش فرياد واويلي نماند
از قدم تا فرق جز ليلي نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خويشتن بيزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله ليلي ماند مجنون محو گشت
گر همي بوديش ميل صد طعام
خواندي آن جمله ليلي را بنام
از زفانش البته هرگز يکدمي
نامدي بيرون بجز ليلي همي
در نمازش اي عجب بي عمد او
ذکر ليلي آمدي الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام ليلي بودي او را در وجود
گر نشستي هيچ و گر برخاستي
زو همه ليلي و ليلي خواستي
اين خبر گفتند با ليلي مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجيد چيزي ديگرش
مي نيامد عشق ليلي در خورش
چون کنون برخاست او کلي ز دست
عشق من کلي بجاي او نشست
گنجدي در عشق اگر در گنجدي
عاشق اين جا سنجدي کم سنجدي
تا بود يکذره از هستي بجاي
کفر باشد گر نهي در عشق پاي
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوي عشق دست
هر که انگشتي برد آنجايگاه
همچو انگشتي بسوزد پيش راه
عشق از فاني توان آموختن
فاني آنجا کي تواند سوختن
گر تو پيش عشق فاني ميروي
غرق آب زندگاني ميروي
ور ز هستي مي بري يک ذره تو
تا ابد زان ذره ماني غره تو
تا بود يک ذره هستي در ميان
بر کناري از صفاي صوفيان
صوفئي نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه بايد دوختن