در صفت دردمندي عاشق

خواهي که ز شغل دو جهان فرد شوي
با اهل صفا همدم و همدرد شوي
غايب مشو از درد دل خويش دمي
مستحضر درد باش تا مرد شوي
در عشق اگر جان بدهي جان اينست
اي بي سر و سامان! سرو سامان اينست
گر در ره او دل تو دردي دارد
آن درد نگه دار که درمان اينست
کم گوي که ترک حرف مي بايد کرد
واهنگ رهي شگرف مي بايد کرد
جاني که ازو عزيزتر چيزي نيست
در درد و دريغ صرف مي بايد کرد
عاشق ز همه کار جهان فرد بود
از هر دو جهان بگذرد و مرد بود
پيوسته دلش گرم و دمش سرد بود
از ناخن پاي تا به سر درد بود
بس سرکه به زير تيغ خواهد بودن
کان ماه به زير ميغ خواهد بودن
تا يک نفسم ز عمر مي خواهد ماند
تسبيح من «اي دريغ!» خواهد بودن
برقي که ز سوي دوست ناگه برود
در حال هزار جان به يک ره برود
هر لحظه ز سوي او در آيد برقي
صد عالم در دم آرد آنگه برود
کو جان که به چاره چاره جان کنمش
کو دل که علاج دل حيران کنمش
دردي دارم که هيچ نتوانم گفت
دردي که بتر شود چه درمان کنمش
دل را چو به درد عشق افسون کردم
از شهر نهاد خويش بيرون کردم
چون راز و نياز هر دو معجون کردم
آنگاه دواي دل پر خون کردم
دل چون دل من غم زده نتواند بود
صد واقعه برهم زده نتواند بود
تا شربت عالم نشود خونابه
قوت من ماتم زده نتواند بود
چندان که به جهد اسب جان مي رانم
چون مي نگرم هنوز در زندانم
از بس که زدم آه ز درد دل ريش
بيم است که با آه برآيد جانم
بيم است که نه پرده گردون سحري
برهم سوزم ز سوز دل چون جگري
چون بلبل مست در بهار از غم عشق
مي نالم و هيچ کس ندارد خبري
در عشق، خلاصه جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
صد واقعه روزفزون از من خواه
صد باديه پر آتش و خون از من خواه
گر مرد رهي همدم و همدردم باش
پس زن صفتي مکن يکي مردم باش
انکار چه مي کني بيا گر مردي
هم زانوي من دمي درين دردم باش
اي قوم! اگر همدم اين مسکينيد
ماتم زده اي بر سر من بگزينيد
وي جمله ذرات جهان مي بيند
تا حشر به ماتم دلم بنشينيد
انديشه عالمي مرا افتادست
هر جا که فتد غمي مرا افتادست
چون خوش دارم دلت که تا جان دارم
تنها همه ماتمي مرا، افتادست
هر لحظه دل و جان به غمي تازه درند
آواره شده به عالمي تازه درند
گر باشد يک غمم چه غم باشد ازان
يک يک جزوم به ماتمي تازه درند
برخاست دلم چنانکه در غم بنشست
وز شيوه جست و جوي عالم بنشست
از درد دلم يکي بگفتم به جهان
ذرات جهان جمله به ماتم بنشست
گر مملکت درد مسلم بکنم
هر لحظه تماشاي دو عالم بکنم
خواهم که هر آن ذره که در عالم هست
من برهر يک هزار ماتم بکنم
در پيش نظر اين همه ميغم ز چه خاست
وين رهگذر تيز چو تيغم ز چه خاست
دردا و دريغا که نمي دانم هيچ
کاين چنديني درد و دريغم ز چه خاست
دردي که مرا در دل بي درمان است
يک ذره ز دل کم نشود تا جان است
گر درد دل خلق جهان جمع کنند
درد دل من يک شبه صد چندان است
چون خيل بلا ز پيش و از پس بودم
ناکس باشم اگر دل کس بودم
کار من دلسوخته آه است همه
گر در گيرد يک آه من بس بودم
ره نيست بدان دانه که کشتند مرا
وز قصه آن خط که نوشتند مرا
گر مي بندانم آنکه درمان من است
دانم که ز درد او سرشتند مرا
چون هست غمت غمي دگر حاجت نيست
با خون دلم خون جگر حاجت نيست
گفتم که هزار نوحه گر بنشانم
ماتم زده را به نوحه گر حاجت نيست