در آنکه وصل معشوق به کس نرسد

چندين در بسته بي کليدست چه سود
کس نام گشادن نشنيدست چه سود
پيراهن يوسف است يک يک ذره
يوسف ز ميانه ناپديدست چه سود
کس از مي معرفت ندادست نشان
کز عين نشان بروست و ز عين عيان
آن مي به قرابه سر به مهرست مدام
مردم به قرابه مي برآرند زبان
چون نيست رهي به هيچ سوئي کس را
جز خون خوردن نماند رويي کس را
هرکس گويد که کردم آن دريا نوش
خودتر نشد از وي سر مويي کس را
دل سوختگان که نفس مي فرسايند
بر بوي وصال باد مي پيمايند
بس دور رهي ست تا کرا بنمايند
بس بسته دري ست تا کرا بگشايند
آنها که به عشق گوي بردند همه
نقش دو جهان ز دل ستردند همه
صد باديه هر لحظه سپردند همه
تا گرسنه و تشنه بمردند همه
عقلي که کمال در جنون مي بيند
بنياد وجود خاک و خون مي بيند
چشمي که دو کون در درون مي بيند
مشتي رگ و استخوان برون مي بيند
دل با غم عشق پاي ناورد آخر
چون شمع ز سوختن فرومرد آخر
مي گفت که دروصل در دريا نيست
اين آب چگونه مي توان خورد آخر؟
گاهي ز سلوک عقل چون نسناسيم
گاهي ز شبه چو نمله اندر طاسيم
زان گشت نهان حقيقت از ديده خلق
تا در طلبش قيمت او بشناسيم
دستي که برين شاخ برومند رسد
از همت جان آرزومند رسد
زين عالم بي نهايت بي سر و بن
خود چند به ما رسيد و تا چند رسد
عاشق تن خود با غم پيوست دهد
هر دم تابي در دل سرمست دهد
با هجر بسازد خوش و بيزار شود
از معشوقي که وصل او دست دهد
هر دل که ز ذوق آن حقيقت جان يافت
هر چيز که يافت جامه جانان يافت
آن را منشين که يک دمش نتوان ديد
آن را مطلب که هرگزش نتوان يافت
چون کس نرسد به وصل دلخواه اي دل!
تو هم نرسي چند کني آه اي دل!
مي پنداري که ره توان برد بدو
هرگز نتوان برد بدو راه اي دل!
اي دل ز پي دليل نتواني شد
موري تو حريف پيل نتواني شد
چون از مگس لنگ کمي بيش نيي
همکاسه جبرئيل نتواني شد
اندر طلب حضرت جاويد آخر
ماندي تو ميان بيم و اميد آخر
يک ذره وجود تست و در يک ذره
چندي تابد فروغ خورشيد آخر؟
دل گم شد و در ره الاهي استاد
در باديه نامتناهي استاد
هان اي دل بيقرار! عمري رفتي
تا چند روي تو چون نخواهي استاد
نه هيچ کسي به زندگانيش گرفت
نه نيز به مرگ جاودانيش گرفت
تو پشه عاجزي و او صر صر تند
بنشين تو که هرگز نتوانيش گرفت
آن ذوق که در شکرچشيدن باشد
منديش که در شکر شنيدن باشد
زنهار مدان اگر بداني او را
کان دانستن بدو رسيدن باشد
اي مانده به زير پرده! او کي باشي؟
گه خفته وگاه خورده،او کي باشي؟
کفرست حلول چند از کفر و فضول
او هست و تو هست کرده، او کي باشي؟
چو مهره مهر بازي اي سرو سهي
چون از گهر حقيقتي حقه تهي
هرگه که همي حقي به دست تو بود
زنهار چنان کن که ز دستش ندهي
گر بند اميد وصل او بست ترا
بنديش که هيچ جاي آن هست ترا
عاجز بنشين و پاي در دامن کش
در دامن او کجا رسد دست ترا
هم هر ساعت در ره تاريک تري
هم هر روزي به ديده باريک تري
هرگز چو به وصلش نرسد هيچ کسي
چندانکه روي به هيچ نزديک تري
ذرات جهان در اشتياقند همه
اجزاي فلک به عشق طاقند همه
از هر چه که هست و هر که خواهي گوباش
اميد ببر، که در فراقند همه
اي کاش ترا ديده ديدن بودي
يا گوش مرا هيچ شنيدن بودي
در کري و کوريم نبايستي بود
گر يک سر مو روي رسيدن بودي
تا جان دارم همچو فلک مي پويم
وز درد وصال او سخن مي گويم
آن چيز که کس نيافت آن مي طلبم
آن چيز که گم نکرده ام مي جويم
گر بشتابم نه روي بشتافتن است
ور سر يابم نه گنج سر يافتن است
جز حسرت و خون دل چه بر خواهد خاست
زين يافتني که عين نايافتن است
دردا که ز بي نشان نشانم نرسيد
وز بحر عيان عين عيانم نرسيد
عمري من تشنه بر لب دريايي
بنشستم و قطره اي به جانم نرسيد
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد
نه خرقه نه لقمه نه وطن چتوان کرد
از خوشيدي کزو همه کون پرست
يک ذره نمي رسد به من چتوان کرد
تا چند غم اين ره پر بيم کشيم
بر چهره ز خون، جدول تقويم کشيم
گر دست به دامن وصالش نرسيد
کو پاي که در دامن تسليم کشيم؟
چون يار نمي کند دمي همدميم
زين غم نفسي نيست سر آدميم
ور در همه عمر يک دم آيد بر من
با گوشه نشاندم ز نامحرميم
من عاشق زار روي يارم چکنم
از معتکفان کوي يارم چکنم
گر ديده من شوند ذرات دو کون
نتوان نگريست سوي يارم چکنم
هر جان که فداي روي او نتوان کرد
از ننگ نظر به سوي او نتوان کرد
از طره او سخن توان گفت وليک
انگشت به هيچ موي او نتوان کرد
دل تحفه دلنواز نتوان آورد
دل کيست که جان فراز نتوان آورد
خواهي که جمال دوست در چشم آري
دريا به سکره باز نتوان آورد
گنجت بايد به رنج خو بايد کرد
جان وقف بلاي عشق او بايد کرد
در پنجه شير اوفتادن به ازانک
با او نفسي پنجه فرو بايد کرد
دل در طلبش بجان گرفتار آمد
جان نيز چو شمع عاشق زار آمد
کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون
آن لحظه نهان شد که پديدار آمد
اي دل چو حجاب و پرده در کار بسي است
خون خور که درين حجاب خون خوار بسي است
چون در ره او خرقه و زنار بسي است
از ديده نهان است که اغيار بسي است
همچون شمعي چند گدازم چکنم
سيماب شدم تيز چه تازم چکنم
اي بس که ز ذره ذره،جستم عمريش
مي باز نيابمش چه سازم چکنم
دردا که قرار از دل سرمستم رفت
خون شد دلم و اميد پيوستم رفت
بر بوي وصال او نشستم عمري
او دست نداد و جمله از دستم رفت
گفتم: جانا هيچ کسي جانان يافت؟
يا در همه عمر آن چه همي جست آن يافت؟
گفت: از پس صدهزار قرن اي عاقل
بس زود بود هنوز گر بتوان يافت
اي دل به اميد هم نفس چند روي
تو هيچ نيي درين هوس چند روي
او خورشيدست از آسمان مي تابد
توسايه برزمين سپس چند روي
چون وصل نيامد به کسي اوليتر
بي همنفسي هر نفسي اوليتر
چون نيست به وصل او رسيدن ممکن
در هجر گريختن بسي اوليتر
اين گنبد خاکستري پر اخگر
گه در خونم کشيد و گه خاکستر
از غصه آن کزو نمي يافت خبر
از سر مي شد به پاي و از پاي به سر
اي بس که ز شوق چرخ دوار بگشت
سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت
آن گشتن او چه سود چون پيوسته
بريک جايست اگر چه بسيار بگشت
هم عقل طلسم جسم و جان باز نيافت
هم گنج زمين و آسمان باز نيافت
خورشيد هزار قرن بر پهلو گشت
يک ذره سراپاي جهان باز نيافت
جانا رخ چون تويي به حسن نتوان ديد
زر چون بينم به حس که مس نتوان ديد
وصل تو به دو دست تهي نتوان يافت
روي تو به دو چشم نجس نتوان ديد
چون باد همي نيايد از سوي تو بر
کي چشم افتد به پرتو روي تو بر
چون مي نرسد دست به يک موي تو بر
آن به که دهم جان به سر کوي تو بر
جان نتواند هيچ سزاوار تو گشت
دل نتواند محرم ديدار تو گشت
اي بر شده بس بلند! کس نتواند
در گرد سراپرده اسرار تو گشت
گر در طلبت ز روي تو مانم باز
در کوي تو تن فرودهم در تک و تاز
گر دست طلب به وصل رويت نرسد
سربر پايت بسر برم عمر دراز
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست
اول قدم از دو کون بربايد خاست
صد دريا موج مي زند از غم اين
اين کار، به اشکي دو، کجا آيد راست؟
هرگه که من از وصل تو بابي شنوم
شب خوش بادم که ياد خوابي شنوم
چو گنگ شوم با تو حديثي گويم
چون کر گردم از تو جوابي شنوم
چون وصل تو يک ذره نيفتاد به دست
جز باد چه دارد دل ناشاد به دست
از وصل تو چون به دست جز بادي نيست
با خاک شدم بي سر و بن باد به دست
اي کاش دلم را سر آهي بودي
جان را ز وصال تو پناهي بودي
گرچه شده ام چون سر موئي بي تو
باري سر مويي به تو راهي بودي
اين خود چه عجايبست کاميخته اي
هر لحظه هزار شور انگيخته اي
ديدار تو چون ز حد ما بود دريغ
صد پرده ز هر ذره در آويخته اي
آنها که ز باغ عشق گل مي رفتند
از غيرت تو زير زمين بنهفتند
و آنان که ز وصل تو سخن مي گفتند
با خاک يکي شدند و در خون خفتند
حاصل ز غم عشق توام بدنامي ست
وين بد نامي جمله ز بي آرامي ست
بر بوي وصال تو، من خام طمع
مي سوزم و اين سوختنم از خامي ست
ناديده ترا شرح سرو پات خوش است
گر سود کنيم و گرنه، سودات خوش است
مارا همه وقت خوشي تست مراد
پي بي تو بميرم چو بي مات خوش است
گاهي ببريدي و گهي پيوستي
گاهي بگشادي و گهي در بستي
چون در دو جهان نبود کس محرم تو
در بر همه بستي و خوشي بنشستي
من بي دلم و اگر مرا دل بودي
کي در پيشم اين همه مشکل بودي
کردم به محال عمر ضايع، وي کاش
از وصل تو جز محال حاصل بودي!
تا پاک نگردد دل اين نفس پرست
دستم ندهد بر سر کوي تو نشست
تا عشق تو بر هم نزند هرچه که هست
ندهد سر مويي ز سر موي تو دست
هر دم ز تو درد بيشتر خواهم برد
هر لحظه مصيبتي دگر خواهم برد
چون نيست به جشن وصل تو راه مرا
در ماتم خود عمر بسر خواهم برد
در عشق تو با خاک يکي خواهم شد
سرگشته تر از هر فلکي خواهم شد
در گرد تو هرگز نرسم مي دانم
گر بسياري ور اندکي خواهم شد
جان بوي تو جست از دل ناشاد و نيافت
دل نيز به عجز تن فرو داد و نيافت
وان کس که نشان ز وصل تو جست بسي
در وادي خاکساري افتاد و نيافت
زان روز که حسنت علم عشق افراخت
هر چيز که ديد پرده روي توساخت
دادي همه را به يکدگر مشغولي
تا با تو کسي مي نتواند پرداخت
چون گل يابم بوي تو زو مي بويم
چون مه بينم روي تو زو مي جويم
چون گوهر وصل تو به کس مي نرسد
کم زان نبود تا که ازو مي گويم
اي جمله اشارات و رموزم از تو
پيوسته يجوز و لا يجوزم از تو
بگداخته چون برف تموزم از تو
صد گونه حجاب است هنوزم از تو
هر چند که نيست در رهت دولت يافت
مردند همه ز آرزوي لذت يافت
چون وصل ترا فراق تو بر اثرست
ذل در طلب تو خوشتر از عزت يافت
در عشق تو دل هزار جان تاوان داد
تن در ستم هاويه هجران داد
چو ديد که ره نيست به وصلت هرگز
خون گشت و به صد هزار زاري جان داد
چون نيست ره هجر ترا پايان باز
پس چون بگشايم گره هجران باز
تا کي باشم فتاده از جانان باز
چون کودک شير خواره از پستان باز
اول ز همه کار جهان پاک شدم
واخر ز غمت با دل غمناک شدم
دستم چو به دامن وصالت نرسيد
سر در کفن هجر تو با خاک شدم
مي نشناسد کسي زبان من و تو
بيرون ز جهان است جهان من و تو
دايم چو تو بامني و من با تو به هم
دوري ز چه افتاد ميان من و تو؟
يکتا بودم دوتائي افتاد مرا
در سلطاني گدائي افتاد مرا
در لذت قرب جمله من بودم و بس
چندين الم جدائي افتاد مرا
چون وصل تو تخم آشنائي انداخت
هجر آمد و دام بي وفائي انداخت
گر من بنگويم تو نکو مي داني
آن را که ميان ما جدائي انداخت
هم عمر به بوي تو به آخر برديم
هم لوح دل از نقش جهان بسترديم
ز اميد وصال و بيم هجرت هر روز
صد بار بزيستيم و صد ره مرديم
تا بي رخ يار محرمم بنشسته
برخاسته اي به صد غمم بنشسته
اين نادره بين که يار بي تيغ مرا
خود کشته و خود به ماتمم بنشسته
گه قصد دل ممتحنم مي داري
گه عزم به خون ريختنم مي داري
چون مي داني که بي تو بي خويشتنم
از بهر چه بي خويشتنم مي داري؟