در مقام حيرت و سرگشتگي

آن راه که راه عالم عرفان است
تا پيش نيايدت بنتوان دانست
بر هر گامي هزار دل حيران است
بر هر قدمي هزار سرگردان است
هر ذات که در تصرف دوران است
اندر طلب نور يقين حيران است
هر ذره که در سطح هوا گردان است
سرگشته اين وادي بي پايان است
چندان که نگاه مي کنم حيراني است
سرگشتگي و بي سر و بي سامان است
در باديه اي که دانشش ناداني است
گردون را بين که جمله سرگرداني است
بنشين که اگر بسي گذر خواهي کرد
هم بر سر خويش خاک بر خواهي کرد
چندان که درين پرده سفر خواهي کرد
حيراني خويش بيشتر خواهي کرد
بر بوي يقين درين بيابان رفتيم
وز عالم تن به عالم جان رفتيم
عمري شب و روز در تفکر بوديم
سر گشته در آمديم و حيران رفتيم
مائيم و نصيب جز جگر خواري نه
وز هيچ کسي به ذره اي ياري نه
از مستي جهل اميد هشياري نه
وز رفتن و آمدن خبر داري نه
داني که چه ايم؟ نه بزرگيم نه خرد
داني که چه خوريم؟ نه صاف نه درد
نه مي بتوان ماند نه مي بتوان برد
نه مي بتوان زيست نه مي بتوان مرد
مائيم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخسته روزگار وآشفته مدام
سرگشته در اين دايره بي در و بام
ناآمده برقرار و نارفته به کام
از آرزوي يقين چو مي نتوان زيست
برخلق ببايد اي خردمند! گريست
کاينجا که بود هيچ نمي داند کيست
وانجا که رود حال نمي داند چيست
اي دل هر دم غم دگرگون مي خور
کم مي زن و درد درد افزون مي خور
سري که ز ذره ذره مي جوئي باز
چون بازنيابي چه کني خون مي خور
حال دل باژگونه مي نتوان گفت
وصفي به هزار گونه مي نتوان گفت
گفتم: «اي دل! چه گونه اي؟» گفت:«خموش!
کاين حال مرا، چه گونه، مي نتوان گفت »
دل از همه عالم به کنار آمد باز
بگريخت ز لشکر به حصار آمد باز
با اينهمه درد و رنج آگاه نيم
تا آمدن من به چه کار آمد باز
دردا که بجز درد مرا کار نبود
وز مه ده و ده کسي خبردار نبود
عمري رفتم چو راه بردم به دهي
خود در همه ده نشان ديار نبود
آن مي خواهم که جايگاهي گيرم
در سايه دولتي پناهي گيرم
صد راه ز هر ذره چو برمي خيزد
پس من چه کنم کدام راهي گيرم؟
هر روز غمي به امتحانم آمد
وز حيرت دل کار به جانم آمد
از بس که وجود مي نمايد جان را
بر هيچ فرو نمي توانم آمد
دردا که ز خود بي خبرم بايد مرد
آغشته به خون جگرم بايد مرد
چون زندگي خويش نمي يابم باز
هر روز به نوعي دگرم بايد مرد
زانگه که بقا روي نمودست مرا
هر لحظه تحيري فزودست مرا
از بود و نبود من چه سودست مرا
چون مي بندانم که چه بودست مرا
امروز منم ذوق خرد ناديده
انسي ز وجود نيک و بد ناديده
در واقعه اي که شرح مي نتوان داد
هرگز متحيري چو خود ناديده
آگاه نيم از دل و جانم که چه بود
پي مي نبرم علم و عيانم که چه بود
اين مي بينم که مي نبينم که چه رفت
اين مي دانم که مي ندانم که چه بود
چون عمر بشد زاد رهم از «چه کنم »
تدبير گشاد گر هم از «چه کنم »
چون از «چه کنم » هيچ نخواهد آمد
آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم »
بس رنج کشم طرب نمي دانم چيست؟
رنجوري را سبب نمي دانم چيست؟
پيش و پس و روز و شب نمي دانم چيست؟
کاري ست عجب عجب نمي دانم چيست؟
چون چاره خويش مي ندانم چه کنم
مويي کم و بيش مي ندانم چه کنم
در باديه اي فتاده ام بي سر و پاي
راه از پس و پيش مي ندانم چه کنم
دل نيست مرا، يکي مصيبت خانه ست
جان نيز يکي سوخته ديوانه ست
در دار فنا چون خبرم نيست ز هيچ
کارم همه يا نظاره يا افسانه ست
سر گرداني بسوخت جانم چه کنم
سر گشته تر از همه جهانم چه کنم
مي سوزم و مي پيچم و مي انديشم
جز ناداني مي بندانم چه کنم
سبحان الله! بر صفتي حيرانم
کز حيرت خويش مي بسوزد جانم
حال دل شوريده خود مي دانم
کس را چه خبر ز درد بي درمانم
از پاي درآمدم ز سرگرداني
وز دست شدم ز غايت حيراني
از ملک دو کون سوزني بود مرا
در دريائي فکندم از ناداني
از دنيي فانيم جوي نيست پديد
وز عقبي نيز پرتوي نيست پديد
دردا که برفت جان شيرين از دست
وز اين شورش برون شوي نيست پديد
نه در سفرم يکدم و ني در حضرم
نه خواب و خورم هست و نه بي خواب و خورم
نه باخبرم ز خويش و نه بي خبرم
چون حيراني نشسته ام مي نگرم
چندان که بدين قصه فرو مي نگرم
يک ذره نمي رسد ز جائي دگرم
هر چند که شايسته و زيبا پسرم
نه کار من است اين و نه کار پدرم
امروز منم شيفته اي حيراني
نه دين و نه دل نه کفر و نه ايماني
از دست شده بي سر و بي ساماني
از پاي در اوفتاده سرگرداني
امروز منم ز خان و از مان بيرون
چه خان و چه مان از دل و از جان بيرون
چندان که چو گوي مي دوم از هر سوي
مي نتوان شد از خم چوگان بيرون
گه چون مه از آرزوي حق کاسته ايم
گه کلبه دل به باطل آراسته ايم
از باطل و حق سير نمي گردد دل
صد ره زين خوان گرسنه برخاسته ايم
گر برکشم از سينه پر خون آهي
آتش گيرد جمله عالم ماهي
زين حيرت اگر ز دل برآرم نفسي
بر هم سوزم همه جهان ناگاهي
از هم نفسانم اثري نيست امروز
وز کار جهانم خبري نيست امروز
يک خوشدليم بي جگري نيست امروز
سرگشته تر از من دگري نيست امروز
دل هر چه که ديد خشک لب ديد همه
ذرات دو کون در طلب ديد همه
بسيار به خون بگشت تا آخر کار
از بس که عجب ديد عجب ديد همه
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
در تيه تحيرم سفر خواهد بود
امروز درين شيوه که من مي بينم
گر قند خورم خون جگر خواهد بود
چندان که مرا عقل به تن خواهد بود
در بحر تحسرم وطن خواهد بود
گر همچو فلک بسي به سر خواهم گشت
سرگرداني نصيب من خواهد بود
چون بي خبرم از آنکه تقديرم چيست
انديشه شام و فکر شبگيرم چيست
مغزم همه در آتش انديشه بسوخت
انديشه مرا بکشت تدبيرم چيست
ني کس خبري مي دهد از پيشانم
نه يک نفس آگهي است از پايانم
چون زيستني به جهل مي نتوانم
روزي صد بار مي بسوزد جانم
چندان که ز هر شيوه سخن مي گويم
مي ننمايد کنه معاني رويم
و امروز اگر چه عمر در علم گذشت
تقليد نخست روزه وا مي جويم
در باديه جهان دري بنماييد
وين باديه را پا و سري بنماييد
اي خلق! درين دايره سرگردان
سرگشته تر از من دگري بنماييد
يک بي دل و بي رأي چو من بنماييد
نه جامه و نه جاي چو من بنماييد
در گردش اين دايره بي سر و پاي
يک بي سر و بي پاي چو من بنماييد
من زين دل بي خبر بجان آمده ام
وز جان ستم کش به فغان آمده ام
چون کار جهان با من و بي من يک سانست
پس من به چه کار در جهان آمده ام؟