در بيان محو شده توحيد و فاني در تفريد - قسمت اول

صد دريا نوش کرده اندر عجبيم
تا چون دريا از چه سبب خشک لبيم
از خشک لبي هميشه دريا طلبيم
ما درياييم خشک لب زين سببيم
اين سودايي که مي دواند ما را
هرگز نتوان نشاند اين سودا را
گويند که خويش را فرود آر آخر
دربند چگونه آورم دريا را
زين بحر که در سينه ما پيدا گشت
از پرتو آن چشم جهان بينا گشت
آن قطره کزين پيش دلش مي گفتي
امروز به خون غرقه شد و دريا گشت
دل گفت که ما چو قطره اي مسکينيم
در عمر کجا کنار دريا بينيم
آن قطره که اين گفت، چو در دريا رفت
فرياد برآورد که ما خود اينيم
تا چشم دلم به نور حق بينا گشت
در ديده او دو کون ناپيدا گشت
گويي که دلم ز شوق اين بحر عظيم
از تن به عرق برون شد و دريا گشت
هر دم که دلم به فکر در کار آيد
هر ذره دل منبع اسرار آيد
هر قطره که از بحر دلم بردارم
بحري دگر از ميان پديدار آيد
در قعر دل خود سفرم مي بايد
در عالم کل يک نظرم مي بايد
هر روز ز تشنگي راهم صد بحر
خوردم تنها و ديگرم مي بايد
عمري به اميد در طلب بنشستيم
در فکرت کار روز و شب بنشستيم
صد بحر چو نوشيده شد از غيرت خلق
لب بسترديم و خنک لب بنشستيم
آن قطره که آب جمله از دريا خورد
پنهان شد اگر چه عالمي پيدا خورد
جانم که نفس مي نزند جز با دوست
در هر نفسي هر دو جهان تنها خورد
هر گه که دلم ز پرده پيدا آيد
عالم همه در جنبش و غوغا آيد
درياي دلم اگر به صحرا آيد
از هر موجش هزار دريا آيد
در عالم پر علم سفر خواهم کرد
وز عالم پر جهل گذر خواهم کرد
در دريايي که نه فلک غرقه اوست
چون غواصان، قصد گهر خواهم کرد
از بس که دلم در بن اين قلزم گشت
يک يک مويش ز شور چون انجم گشت
دي داشتم از جهان زباني و دلي
امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت
بستيم ميان و خون دل بگشاديم
پندار وجود خود ز سر بنهاديم
مارا چه کني ملامت، اي دوست که ما
در وادي بي نهايتي افتاديم
زان روز که ما به زندگاني مرديم
گوي طلب از هزار عالم برديم
راهي که در او هزار هشيار بسوخت
در مستي خويش و بيخودي بسپرديم
روزي که به درياي فنا در تازم
خود را به بن قعر فرو اندازم
اي دوست مرا سير ببين اينجا در
کانجا هرگز کسي نيابد بازم
صعب است به ذره اي نگاهي کردن
زان ذره رهي نامتناهي کردن
جانان چو گشاده کرد بر جان آن راه
گفتم: چه کنم؟ گفت: چه خواهي کردن؟
تا عقل من از عقيله آزادي يافت
دل غمگين شد وليک جان شادي يافت
در دانايي هزار جهلش بفزود
در ناداني هزار استادي يافت
در عشق دل من چو پريشاني گشت
در پاي آمد بي سر و ساماني گشت
هر چند برون پرده حيراني بود
چون رفت درون پرده سلطاني گشت
عمري به طلب در همه راهي گشتيم
با شخص چو کوه، همچو کاهي گشتيم
از خانه برون رفته گدايي بوديم
با خانه شديم و پادشاهي گشتيم
روزي دو سه خانه در عدم بايد داشت
روزي دو سه در وجود هم بايد داشت
اکنون ز وجود و از عدم آزاديم
ما ما گشتيم از که غم بايد داشت
ما روي ز هر دو کون برتافته ايم
بس سينه دل به فکر بشکافته ايم
از پرده هفتمين دل، يعني جان
بيرون ز دو کون، عالمي يافته ايم
زان روز که آفتاب حضرت ديديم
ذرات دو کون را به قربت ديديم
وان سيمرغي که عرش در سايه اوست
ما در پس کوه قاف قدرت ديديم
از فوق، وراي آسمان بودم من
وز تحت، زمين بيکران بودم من
عمريم جهان باز همي خواند به خويش
چون در نگريستم جهان بودم من
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
کان اوليتر که خويشتن باشم و بس
تا کي ز نبود و بود، چون در دو جهان
گر باشم و گرنه، همه من باشم و بس
عمرم دايم ز روز و شب بيرون است
مطلوب من از وسع طلب بيرون است
داني تو که چيست در درون جانم؟
چيزي عجب، از چيز عجب بيرون است
با هستي و نيستيم بيگانگي ست
کز هر دو شدن برون، ز مردانگي ست
گر من ز عجايبي که در جان دارم
ديوانه نمي شوم، ز ديوانگي ست
المنة لله که نيم هر نفسي
مشغول، چو خلق بي خبر، در هوسي
گر خصم شود هر دو جهانم ندهم
با «دانم » خود «ندانم » هيچ کسي
تا شاگردم به قطع استادترم
تا بنده ترم ز جمله آزادترم
کاري است عجب کار من بي سر و بن
غمگين ترم آن زمان که دلشادترم
چيزي است عجب در دل و جانم که مپرس
مستغرق آن چيز چنانم که مپرس
زين هر چه که در کتابها مي بيني
من آن بندانم، اين بدانم که مپرس
ما جوهر پاک خويش بشناخته ايم
پيش از اجل اين خانه بپرداخته ايم
از پوست برون رفتن و مرگ آزاديم
کاين پوست به زندگاني انداخته ايم
امروز چو من شيفته و مجنون کيست
برخاک فتاده، بادلي پر خون، کيست
اين خود نه منم، خداي مي داند و بس
تا آنگاهي که بودم و اکنون کيست
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد
عالم عالم، جهان جهان، راز آورد
چندان به همه سوي جهان بيرون شد
کاين هر دو جهان به نقطه اي باز آورد
ما را نه به شهر و نه به منزل کاري است
کافتاده چو مرغ نيم بسمل کاري است
در پرده پر عجايب دل کاري است
با کس نتوان گفت که مشکل کاري است
مستم ز مي عشق و خراب افتاده
برخاسته دل بي خور و خواب افتاده
در دريايي که آنست در سينه ما
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
زين راز که در سينه ما مي گردد
وز گردش او چرخ دو تا مي گردد
نه سر دانم ز پاي نه پاي ز سر
کاندر سر و پا بي سر و پا مي گردد
چون مرغ دلم زين قفس تنگ برفت
بي نقش شد و چو نقش از سنگ برفت
در هر قدمي هزار عالم طي کرد
در هر نفسي هزار فرسنگ برفت
هر روز ز چرخ بيش مي خواهم گشت
گاه از پس و گه ز پيش مي خواهم گشت
با عالم و خلق عالمم کاري نيست
گرد سر و پاي خويش مي خواهم گشت
زين پيش دم از سر جنون مي زده ام
وانگه قدم از چرا و چون مي زده ام
عمري بزدم اين در و چون بگشادند
من خود ز درون، در برون مي زده ام
من بي خبر از جان و تنم، اينت عجب!
خود مي بايد خويشتنم، اينت عجب!
با خود آيم با دگري آمده ام
گويي دگري است آنچه منم، اينت عجب!
چون سنگ وجود لعل شد کانم را
در مي بينم قطره بارانم را
برخاست دلم چنان که ننشيند باز
از بس که فرو نشاندم جانم را
چون وصل، غمم بر غم هجران بفزود
بس درد که بر اميد درمان بفزود
از معني بي نهايتم جان مي کاست
چون جمله يکي گشت مرا جان بفزود
تا چند ز انديشه به جان خواهم گشت
تا کي ز هوس گرد جهان خواهم گشت
از بس که درين جهان بدان نزديکم
گويي که ازين جهان در آن خواهم گشت
هر گاه که در پرده راز آيم من
در گرد دو کون پرده ساز آيم من
گويند کزان جهان کسي نامد باز
هر روز به چند بار باز آيم من
چندان که ز عالم پس و پيشش ديدم
آن خويش نديدمش که خويشش ديدم
در عمر دراز آن چه بديدم يک بار
گويي که هزار بار بيشش ديدم
خواهي که ببيني تو به پيدايي راز
خود را ز وراي عقل سودايي ساز
گويي تو که هر چه اندرو مي نگرم
چشمي است به صد هزار زيبايي باز