حکايت بشر حافي - قسمت اول

در اول روز ميشد بشر حافي
ز دردي مست اما جانش صافي
مگر يک پاره کاغذ يافت در راه
برآن کاغذ نوشته نام الله
ز عالم جز جوي حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اينت سودش
شبانگه نام حق آن مرد حق جوي
بمشک خود معطر کرده خوشبوي
در آنشب ديد وقت صبح خوابي
که کردندي بسوي او خطابي
که اي برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوشبوي و هم پاک
ترا مرد حقيقتجوي کرديم
همت پاک و همت خوشبوي کرديم
خدايا بس که اين عطار خوش گوي
بعطر نظم نامت کرد خوش بوي
چه گر عطار زان خوش گوي بودست
که نامت جاودان خوش بوي بودست
تو هم از فضل خاک اين درش کن
بنام خويشتن نام آورش کن
که جز از فضل تو روئي ندارد
که از طاعت سر موئي ندارد
يک روايت ديگر از آغاز الهي نامه
آلهي نامه را آغاز کردم
بنامت باب نامه باز کردم
زبانرا در فصاحت راه دادم
دهانرا در بلاغت برگشادم
توکل بر تو و تقصير بر خويش
نهادم اين نهايت نامه را پيش
دلي حاضر بتحريرش سپردم
اگر خوش گوي گردم گوي بردم
در گنج عبارت برگشادم
آلهي نامه نام اين نهادم
آلهي نام تو و نامه تست
بلي جف القلم در خامه تست
بآغازش تو دادستي هدايت
بانجامش تو کن اين را کفايت
رفيق خاطرم کن فضل و توفيق
ميفکن خاطرم در فکر و تعويق
که تا آخر کنم اين داستانرا
به انس و جان نمايم انس و جانرا
توئي هادي و من قاصي و داني
نهان و آشکارا جمله داني
بانجام آوري آغاز رازم
که تا گردن کشم سر برفرازم
آلهي فضل خود را يار ما کن
ز رحمت يک نظر در کار ما کن
که تا مطلوب جانم حاصل آيد
مگر قولم قبول يک دل آيد
اگر يک دل شود زين شعر خشنود
مراد جان برآيد کام دل زود
سخن بر من هدايت بر خداوند
خداوندا جدائي را بپيوند
بلطفت مي کنم اين را حوالت
نگه دارش خدايا از بطالت
پسند خويش کن اين گفت وگو را
که من بيچاره و مسکينم او را
مکن رد کردگارا دعوتم را
قبولم کن فزون کن رغبتم را
مهيا کن مراد روح پيشم
کرامت کن عطيت هاي خويشم
مرا در وصف وحدت ترجمان ده
بسوي خويش خاطر را نشان ده
نشان ده بي نشانا تا درآيم
بکام دل زبان را بر گشايم
در الحان آورم طوطي جانرا
شکر بخشم ز شعر خود بيان را
بشغل مدح تو مشغول گردم
ز ننگ بعر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را نمانم
روان را از دل و جان وارهانم
ز سر تا پاي کلي نور گردم
اگر مشکم همه کافور گردم
خدايا در زبان من صواب آر
دعاي بنده خود مستجاب آر
دل پر درديم را صاف گردان
يکي شکر مرا آلاف گردان
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کژ گفتن زبانم در امان دار
مرا توفيق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت چنين دارم اماني
مرا يارب بدين مقصد رساني
سخن انجام شد آغاز توحيد
کنم از حمد و از تمجيد و تحميد
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر ديده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روان اين آب و گل را
برآرم دست دعوت در مناجات
بزاري گويم اين قاضي حاجات
مرا در حمد خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کار من در کامراني
زبان را ده برات ترجماني
خدايا اين سخن را ختم کردم
بساط اي سماط اندر نوردم
دهان بگشايم اندر وصف ذاتت
کنم آغاز اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهاي تو عام است
عنايت هاي عامت بر دوام است
ز مشتي خاک ما را آفريدي
گلي بر کل کون و کان گزيدي
به نام خير امت سرفرازيم
ازآن بر جامه طوعت طرازيم
بدين تشريف و خلعت شهرياريم
بکرمنا کبير و کامگاريم
خداوندا توئي دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزه از زن و از خويش و فرزند
مبرا از شريک و مثل و مانند
قديم بي ولد قيوم بي خويش
تولاي توانگر فخر درويش
ز دودي آسمانرا بر کشيده
ز خاکي کل انسان آفريده
سما را بي ستون بنياد داده
ترابي بر سر آبي نهاده
ز بادي عيسي مريم تو کردي
زناري دشمن آدم تو کردي
ز کاف و نون تو کرد کون و کان را
جهان و جان تو دادي انس و جانرا
مسالک هوش و مستي از تو دارند
ممالک ملک هستي از تو دارند
خلايق جمله از جام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا مي زيبد الحق پادشاهي
که پيدا آري از مه تا به ماهي
توئي رزاق هر پيدا و پنهان
توئي خلاق هر دانا و نادان
و مامن دابة منشور شاهيت
الم تعلم نفاذ پادشاهيت
تو بودي و نبد جنات و نيران
تو بودي و نبودي ايوان و کيوان
تو بودي و نبود افلاک و کونين
تو بودي و نبود اين قاب قوسين
تو باشي و نباشد ملک و مالک
حساب حشر را گشتي فذلک
توئي باقي و باقي هرچه هستند
بتقديرت نه بالا بل که پستند
توئي خلاق هر بالا و پستي
توئي پيدا و پنهان هرچه هستي
توئي گيرنده و ميرنده مائيم
توئي سلطان و ما مشتي گدائيم
گنه کاريم اما مستمنديم
مسلمانيم از آن ره شهر بنديم
جهان زندان سراي مؤمنانست
ولي مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرين حال گردد
قرينم جمله جاه و مال گردد
چو باشد بنده اي مقرون بابت
کند طاعت کني دعوت اجابت
اگر با بنده عدل و داد ورزد
عبادت هاي صد ساله چه ارزد
خداوندا توئي حامي و حاضر
بحال بندگان خويش ناظر
گر از ما از سر غفلت گناهي
شود حادث به سهوي گاه گاهي
خطي از فضل گرد آن خطاکش
قلم در نامه کردار ما کش
اگر بر ما ببخشائي کريمي
وگر تعذيب فرمائي عظيمي
گر از ما زلتي آيد هم از ماست
فراموشي ما از حجت ماست
اگر حوا و آدم سهو کردند
نه لعبت بازي و نه لهو کردند
بنسيان اندر افتادند آنها
تو کردي عفو ازيشان پادشاها
ز ما بيچارگان گر در گذاري
گناه کرده را سهوي شماري
جليس خاک اين درگاه مائيم
انيس آه و واويلاه مائيم
انابت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر مي داريم پيوست
ثناي ذات پاکت مي سرائيم
زبان در شرح ذکرت مي گشائيم
بصد فرياد و واويلا ز زاري
همي جوئيم راه رستگاري
بادعوني توسل کردگانيم
بامر استجب اخبار خوانيم
الها جز تو ما کس را نخواهيم
از آن رو در پناهت مي پناهيم
دعاي ما اجابت کن الها
انيس ما انابت کن الها
دل عطار را بيت الحرم کن
بتشريف حضورش محترم کن
بتضمين بشنويد اين بيت نامي
از آن کو مي دهد اين را تمامي
قدم در کلبه احزان ما نه
و زان منت بسي بر جان ما نه
دل عطار از دردت خرابست
گذر سوي خرابيها صوابست
خداوندا نظر بر جان ما کن
گذر بر کلبه احزان ما کن
بعشق خويش ما را مبتلا دار
خرد را سالک راه رضا دار
نعت پيغمبر
محمد کو سرافراز عرب بود
وجودش در درياي طلب بود
سراجي کافتاب از روي او تافت
مه نو از خم ابروي او تافت
ملک بر خاک پايش بوسه داده
فلک بر آستانش سر نهاده
شب معراج از آنجا بر گذشته
که عقل از وصف آن مدهوش گشته
زهي چشم و چراغ اهل عالم
سرو سالار فرزندان آدم
توئي اصل وجود و عالمت فرع
توئي سلطان نشان و مجلس شرع
زهي طه و ياسين نعت نامت
زهي روح القدس کمتر غلامت
فلک با اين همه حشمت که دارد
ز فرمانت گذشتن مي نيارد
کسي کو چون تو دارد پيشوائي
چه باک او را ز جرمي و خطائي
نينديشم اگر کردم گناهي
که دارم چو تو سيد عذرخواهي
خداوندا بجان آن سرافراز
که از چشم عنايتمان مينداز
براه راست ما را رهبري کن
اسيران را به نصرت ياوري کن
کرامت کن دروني آرميده
بحق علي يار برگزيده
روايت ديگر از آغاز الهي نامه
بنام کردگار هفت افلاک
که پيدا کرد آدم از کفي خاک
خداوندي که ذاتش بي زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمين و آسمان از اوست پيدا
نمود جسم و جان از اوست پيدا
مه و خورشيد نور هستي اوست
فلک بالا زمين در پستي اوست
ز وصفش جانها حيران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لايزالش کس ندانست
هر آن وصفي که گوئي بيش از آنست
دو عالم قدرة بيچون اويست
درون جانها در گفت وگويست
ز کنه ذات او کس را خبر نيست
بجز ديدار او چيزي دگر نيست
طلب کارش حقيقت جمله اشيا
ز ناپيدائي او جمله پيدا
جهان از نور ذات او مزين
صفات از ذات او پيوسته روشن
ز خاکي اين همه اظهار کرده
ز دودي زينت پرگار کرده
ز صنعش آدم از گل رخ نموده
ز وي هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر ديد آدم کرده ديدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
يکي ذاتست در هر دو جهان بس
ز يکتائي خود بيچون حقيقت
درون بگرفته و بيرون حقيقت
حقيقت علم کل او راست تحقيق
دهد آنرا که خواهد دوست توفيق
بداند حاجت موري در اسرار
همان دم حاجتش آرد پديدار
شده آتش طلب کار جلالش
دمادم محو گشته از وصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهي در تحت و گاه اندر ثريا
ز لطفش آب هر جائي روانست
ز فضلش قوت روح و روانست
ز ديدش خاک مسکين اوفتاده
از آن در عز و تمکين اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پاي در گل
بمانده واله و حيران و بي دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
از آن پيوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پاره خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معني در درونش
بسوي ذات کرده رهنمونش
همه پيغمبران زو کرده پيدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم يافته بد رفعت او
دو عالم را درو پيدا نموده
ازو اين شور با غوغا نموده
تعالي الله يکي بي مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئي اول توئي آخر تعالي
توئي باطن توئي ظاهر تعالي
هزاران قرن عقل پير در تاخت
کمال ذره زين راه نشناخت
بسي کردت طلب اما نديدت
فتاد اندر پي گفت و شنيدت
تو نوري در تمام آفرينش
تو بينا حقيقت عين بينش
عجب پيدائي و پنهان بمانده
درون جاني و بي جان بمانده
همه جانها ز تو پيداست اي دوست
توئي مغز و حقيقت جملگي پوست
تو مغزي در درون جان جمله
از آن پيدائي و پنهان جمله
از آن مغزي که دايم در دروني
صفات خود در آنجا رهنموني
نديدت هيچکس ظاهر در اينجا
از آني اول و آخر در اينجا
جهان پر نام تو و زتو نشان نه
بتو بيننده عقل و تو عيان نه
نهان از عقل و پيدا در وجودي
ز نور ذات خود عکسي نمودي
ز ديدت يافته صورت نشان
نماند او توماني جاودانه
يکي ذاتي که پيشاني نداري
همه جانها توئي جاني نداري
دوئي را نيست در نزديک تو راه
حقيقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئي نسنجي
همه عالم طلسمند و تو گنجي
دو عالم از تو پيدا و تو در جان
همي گوئي دمادم سر پنهان
حقيقت عقل وصف تو بسي کرد
بآخر ماند با جاني پر از درد
زهي بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده بنور خود بر هفت گردون
زهي گويا ز تو کام و زبانم
توئي هم آشکارا هم نهانم
زهي بينا ز تو نور دو ديده
ترا در اندرون پرده ديده
زهي از نور تو عالم منور
ز عکس ذات تو آدم مصور
زهي در جان و دل بنموده ديدار
جمال خويش را هم خود طلب کار
تو نور مجمع کون و مکاني
تو جوهر مي ندانم کز چه کاني
تو ذاتي در صفاتي آشکاره
همه جانها به سوي تو نظاره
برافکن برقع و ديدار بنماي
بجز و کل يکي رخسار بنماي
دل عشاق پرخونست از تو
از آن از پرده بيرونست از تو
همه جوياي تو تو نيز جويا
درون جمله از عشق گويا
جمالت پرتوي در عالم انداخت
خروشي در نهاد آدم انداخت
از اول آدمت اينجا طلب کرد
که آدم بود از تو صاحب درد
چو بنمودي جمال خود بآدم
ورا گفتي يقين سر دمادم
کرامت داديش در آشنائي
ز نورت يافت اينجا روشنائي
جهاني خلق بودند و برفتند
اگر زشت ار نکو در خاک خفتند
ز چندان خلق کس آگه نگشتند
که چون پيدا شدند و چون گذشتند
که داند سر تو چون هم تو داني
گهي پيدا شوي گاهي نهاني
گهي پيدا شوي در رفعت خود
گهي پنهان شوي در قربت خود
گهي پيدا شوي اندر صفاتت
گهي پنهان شوي در سوي ذاتت
گهي پيدا شوي چون نور خورشيد
گهي پنهان شوي در عشق جاويد
گهي پيدا شوي از عشق چون ماه
گهي پنهان شوي در هفت خرگاه
ز پيدائي خود پنهان بماني
ز پنهاني خود يکسان بماني
تو خورشيدي نهان در پرده آنجا
وصال خويشتن گم کرده آنجا
دمي در کل دمي آدم نمائي
ز دوري پرده عالم نمائي
بهر کسوة که ميخواهي برآئي
ز هر نقشي که ميخواهي نمائي
تو جان جاني اي در جان حقيقت
همان در پرده ات پنهان حقيقت
چه چيزي تو که ننمائي رخ خويش
چو دم دم مي دهي مان پاسخ خويش
تو آن نوري که اندر هفت افلاک
همي گشتي بگرد کره خاک
تو آن نوري که در خورشيدي اي جان
از آن در جزو و کل جاويدي اي جان
تو آن نوري که در ماهي و انجم
ز نورت ماه و انجم مي شود گم
تو آن نوري که لم تمسنه نار
درون جان و دل دردي و دارو
تو آن نوري که از غيرت فروزي
وجود عاشقان خود بسوزي
تو آن نوري که اعيان وجودي
از آن پيدا و پنهان وجودي
تو آن نوري که چون آئي بديدار
بسوزاني ز غيرت هفت پرگار
تو آن نوري که جان انبيائي
نمود اوليا و اصفيائي
تو آن نوري که شمع ره رواني
حقيقت روشني هر رواني
ز نورت عقل حيرات مانده اينجا
ز شرم خويش نادان مانده اينجا
چو در وقت بهار آئي پديدار
حقيقت پرده برداري ز رخسار
فروغ رويت اندازي سوي خاک
عجايب نقشها سازي سوي خاک
بهار و نسترن پيدا نمايد
ز رويت جوش گل غوغا نمايد
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آتش رنگهاي بيشمارست
نهي بر فرق نرگس تاجي از زر
فشاني بر سر او ز ابر گوهر
بنفشه خرقه پوش خانقاهت
فکنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
از آن افراخت سر سوي جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
از آن ماندست دل پر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حيران برآيند
به سوي خاک تو ريزان درآيند
هر آن وصفي که گويم بيش از آني
يقين دانم که بي شک جان جاني
توئي چيزي دگر اينجا ندانم
بجز ذات ترا يکتا ندانم
همه جانا توئي چه نيست چه هست
نديدم جز تو در کونين پيوست
ز تو بيدارم و از خويش غافل
مرا يارب تواني کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئي جانا حقيقت قوه روح
منم حيران و سرگردان ذاتت
فرو مانده بدرياي صفاتت
منم در وصالت را طلب کار
درين دريا بماندستم گرفتار
درين دريا بماندم ناگهي من
ندارم جز بسوي تو رهي من
رهم بنماي تا در وصالت
بدست آرم ز درياي جلالت
توئي گوهر درون بحر بي شک
توئي در عشق لطف و قهر بي شک
همه از بود تست اي جوهر ذات
که رخ بنموده در جمله ذرات
همه از عشق تو حيران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائي تو در دل
همه جائي و بي جائي تو در دل
دل اينجا خانه ذات تو آمد
نمود جمله ذرات تو آمد
دل اينجا خانه راز تو باشد
از آن در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجي در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصيبي ده ز گنج خود گدا را
نوائي ده بلطفت بي نوا را
گداي گنج عشق تست عطار
تو بخشيدي مر او را گنج اسرار
تو مي خواهد ز تو اي جان حقيقت
که در خويشش کني پنهان حقيقت
تو مي خواهد ز تو هر دم بزاري
سزد گر کار او اينجا برآري
تو مي خواهد ز تو در شادماني
که سير آمد دلش زين زندگاني
تو مي خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گويد بتو راز او دمادم
تو مي خواهد ز تو تا رخ نمائي
ورا از جان و دل پاسخ نمائي
تو مي خواهد ز تو اينجا حقيقت
که بنمائي بدو پيدا حقيقت
تو مي خواهد ز تو تا راز بيند
ترا در گنج جان او باز بيند
تو مي خواهد ز تو در کوي دنيا
که بيند روي تو در سوي دنيا
تو مي خواهد ز تو در کل اسرار
که بنمائي در انجامش تو ديدار
تو مي خواهد ز تو اي ذات بي چون
که بيند ذاتت اي جان بي چه و چون
چنان درمانده ام در حضرت تو
ندارم تاب ديد قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خويش چون پرگار مانده
طلب کار توام در جان و در دل
نباشم يکدم از ياد تو غافل
تو در جاني هميشه حاضر اي دوست
توئي مغز و منم اينجايگه پوست
دل عطار پر خون شد درين راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در يقينم راه دادي
مرا اينجا دلي آگاه دادي
بجز وصفت نخواهم کرد اي جان
که تا مانم به عشقت فرد اي جان
اگر کامم نخواهي داد اينجا
ز دست تو کنم فرياد اينجا
مرا هم داده اي اميد فضلت