حکايت عبدالله بن مسعود

کنيزي داشت عبدالله مسعود
که صدگونه هنر بوديش موجود
مگر چون احتياج آمد پديدار
طلب کرد آن کنيزک را خريدار
کنيزک را چنين گفت اي دلاور
برو جامه بشوي وشانه کن سر
که تا بفروشمت چون احتياج است
که تن را بر خراب دل خرابست
کنيزک چون همي فرمان او کرد
دو سه موي سپيد از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مويش افتاد
هزاران اشک خون بر رويش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان ديد
چشمش همچو ابري خون فشان ديد
بدو گفتا چرا گرينده اي تو
چنين خود را چار افکنده اي تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا مگري و مخروش
کنيزک گفت من گريان نه زانم
که در حکم فروش تست جانم
ولي من زان سبب گريم چنين زار
که عمري کرده ام پيش کسي کار
که يافت از خدمتش مويم سپيدي
بآخر کر آمد نااميدي
چرا بودم بخدمت پيش مردي
که بفروشد مرا آخر بدردي
چرا کردم جواني خرج جائي
که در پيري نهندم در بهائي
چرا بردم بجائي روزگارم
کز آن خدمت فروش آورد بارم
چرا بر درگه غيريم ره بود
چو درگاهي چنان در پيشگه بود
کسي را چون چنان درگاه باشد
بدرگاه دگر چون راه باشد
تو اي خواجه حديث من بمنيوش
اگر چه من نه ارزم هيچ بفروش
درآمد جبرئيل آنگاه حالي
به پيش صدر و بدر لايزالي
که عبدالله را گو اي وفادار
مباش اين درد را آخر روا دار
سييدي يافت در اسلام مويش
جز آزادي نخواهد بود رويش
خدايا چون ترا حلقه بگوشم
ميفکن روز پيري در فروشم
گر از طاعت ندارم هيچ روئي
سپيدم هست در اسلام موئي
اگر بفروشيم جان سوختن راست
که دوزخ آن زمان افروختن راست
ز جان سوزي و دلسوزي چه خيزد
ز موري در چنان روزي چه خيزد
بحق عزت اي داننده راز
که اندر خندق عجزم مينداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خويش محرومم مگردان
همه نيک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بي من بيکبار
که هر نيک و بدي کان از من آيد
مرا ناکام غل در گردن آيد
مرا گر تو نخواهي کرد بيدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندي
بلندم کن چو پستم اوفکندي
گرفتار توام از ديرگاهي
دلم برباي و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسي آمد تباهي
آلهي نجمي مني آلهي
مرا برهان ز من گر ميرهاني
که هر چيزي که خواهي ميتواني
مرا با خود مدار و بي خودم دار
ز خود سيرآمدم اين خود کم انگار
نه خود را دانم و نه نيک و بد را
چو تو هستي چه خواهم کرد خود را
بحق آنکه ميداني که چونم
که بيرون آر از اين غرقاب خونم
مرا بيخود بخود گردان گرفتار
مياور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران زان آستانم
که در کوي تو بس يک استخوانم
گر از کوي تو يابم استخواني
کشم پيش هماي چرخ خواني