حکايت رند بر در دکان

يکي رندي ميان داغ و دردي
ستاده بوده بر دکان مردي
از او مي خواست چيزي مي ندادش
بسي در پيش دکان ايستادش
زبان بگشاد دکان دار پرپيچ
که تا تو زخم نکني ندهمت هيچ
چو کردي زخم از من نقد ميجوي
وگر نه همچنين ميباش و ميگوي
برهنه کرد رند اندام حالي
بدو گفتا نگه کن از حوالي
اگر بر من ز سر بر گير تا پاي
تواني ديد بي صد زخم يک جاي
بگو کانجايگه زخمي رسانم
که بي صد زخم جائي مي ندانم
اگر بي زخم هستم جايگاهي
نباشد چشم زخم از تو گناهي
چو نيست از پاي تا سر بي جراحت
بده چيزي که يابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروح است اکنون
از اين پس نوبت روح است اکنون
خدايا من چو آن رند گدايم
که بر تن نيست بي صد زخم جايم
ز سر تا پاي من چندانکه جوئي
جراحت پر بود چندانکه گوئي
دمي آن دم براحت مي برآرم
که سر از صد جراحت مي برآرم
دمي گر صد جراحت مي نيابم
ز عمر خويش راحت مي نيابم
اگرچه پاي تا سر عين دردم
ز دردم کافرم گر سير گردم
غم تو بايدم از عالم تو
ندارم غم چو دارم من غم تو
دريغا جان ندارم صدهزاران
که در پاي غمت ريزم چو باران
چو حرف ها و هو آيد بگوشم
همه درها و هو و در خروشم
ترا ديدم خودي خود ستردم
بتو زنده شدم وز خويش مردم
اگر دائم چنين باشد کمالست
وگر با خويشتن رفتم زوالست
خدايا دست اين شوريده دل گير
خلاصم ده از اين زندان دلگير
درآن ساعت که جان آيد بحلقم
نماند هيچ اميدي بخلقم
تنم را روشنائي لحد بخش
دلم را آشنائي ابد بخش
چو زائل گردد اين ملک وجودم
مکن بي بهره از درياي جودم