حکايت زنار بستن بايزيد

چو در نزع اوفتاد آن مرد بسطار
بياران گفت اين قوم نکونام
يکي زنار آريدم هم اکنون
که تا بربندد اين مسکين مجنون
خروشي از ميان قوم برخاست
که از زنار نايد کار تو راست
چگونه باشد اين سلطان اسرار
ميان بايزيد آنگاه و زنار
دگر درخواست زناري ز اصحاب
نمي آورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شيخ الحاح بسيار
نميدانست کس درمان آن کار
همي گفتند اگر بر شيخ تقدير
شقاوت خواستست آنرا چه تدبير
يکي زنارش آوردند اصحاب
که تا بربست و بگشاد از دو چشم آب
پس آنگه روي را در خاک ماليد
بسوز جان و درد دل بناليد
بسي افشاند خون از چشم خونبار
وز آن پس از ميان ببريد زنار
زبان بگشاد کاي قيوم مطلق
بحق آنکه جاويدان توئي حق
که چون اين دم بريدم بند زنار
چو آن هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبري کو در اين دم بازگردد
بيک فضل تو صاحب راز گردد
من آن گبرم که اين دم بازگشتم
چه گر دير آمدم هم بازگشتم
بگفت اين و شهادت تازه کرد او
بسي زاري بي اندازه کرد او
گرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو ميداني که من هيچم آلهي
ز هيچي اين همه پس مي چه خواهي
چه دارم درد بي اندازه دارم
ز مال و ملک قلبي تازه دارم
چو دل دارم خرابي و کبابي
چه ميخواهي خراجي از خرابي
اگر تو عجز ميخواهي بسي هست
ندانم تا چو من عاجز کسي هست
غمم جز تو دگر کس مي نداند
تو ميداني اگر کس مي نداند
چرا گويم چو دائم ناظري تو
کرا جويم چو هر دم حاضري تو
تو خود بخشي اگر جويم وگر نه
تو خود داني اگر کويم وگر نه
چو ما بي سر پي ايم افتاده در بند
چه برخيزد از اين بي سر پي اي چند
چو از خلقت نه سود و نه زيانست
همه رحمت براي عاصيانست