پيمبر گفت بس مفسد زني بود
که در دين همچو گل تر دامني بود
مگر ميرفت در صحرا براهي
پديد آمد ميان راه چاهي
سگي را ديد آنجا ايستاده
زبان از تشنگي بيرون فتاده
بشفقت ترک کار خويشتن کرد
ز موزه دلو وز چادر رسن کرد
کشيد آبي بسگ داد و خدايش
گرامي کرد در هر دو سرايش
شب معراج ديدم همچو ماهش
بهشت عدن گشته جايگاهش
زني مفسد سگي را داد آبي
جزا بودش ز حق چندين ثوابي
اگر يک دل کني آسوده يک دم
ثوابش بر نتابد هر دو عالم
براي آنکه دل بي خويش باشد
ثوابش از دو گيتي بيش باشد
خودي ضيع است بيخود شو بهمت
که تا در بيخودي برسي برفعت
خودي ابليس را ملعوني آمد
مني بر ديگري افزوني آمد
ز ابليسي خود گر پاک گردي
چو آدم سخت نيکو خاک گردي
که ابليس ارمني آورد زانست
که از رحمت اميدش جاودانست