حکايت رؤياي بوسهل

شبي بوسهل صعولکي سحرگاه
چنان در خواب ميديدي که ناگاه
درآمد بوسعيد مهنه از دور
فرو ميريختي از روي او نور
جهان از روي او روشن همي شد
زمين از بوي او گلشن همي شد
از او پرسيد کاي شيخ هنر جوي
خدا با تو چه کرد آنجا خبرگوي
که ميسوزم من از بيم عقابش
چنان از بوسعيد آمد جوابش
که با حق کار آسان تر از آنست
که خلق بي سر و بن را گمانست
اگر لطف خدا يار تو گردد
جهان بر رونق کار تو گردد
بصد عصيان اگر مشغول باشي
چو يک طاعت کني مقبول باشي