حکايت خاک بيز

چنين گفت آن يکي با خاک بيزي
که ميآيد شفگتم از تو چيزي
که گم ناکرده ميجوئي تو عاجز
نيابي چيز گم ناکرده هرگز
عجب تر گفت زين چيزي دگر هست
که گم ناکرده اي گر ندهم دست
بغايت مي برنجم وين شگفتي
بسي بيش است از آن اول که گفتي
نه بتوان يافت نه گم ميتوان کرد
نه خاموشي رهست و نه بيان کرد
غرض آن است تا تو تو نباشي
نه آن باشي و ني اين هر دو باشي