حکايت شاگردان مکتب

بزرگي بر يکي مکتب گذر کرد
مگر ناگه به دو کودک نظر کرد
يکي را پيش نان و نان خورش بود
يکي را نان تنها پرورش بود
مگر اين يک از آن يک نان خورش خواست
که کارش مي نشد بي نان خورش راست
دگر يک گفت اگر باشي سگ من
که همچون سگ زني تگ بر تگ من
بيابي نان خورش از من و گرنه
ترا بس نان تنها و دگر نه
چو راضي گشت آن کودک بدان کار
دوان شد همچو سگ در ره به رفتار
نهادش رشته بر گردن که سگ باش
ببانگ سگ درآي و تيزتگ باش
چنان کالقصه فرمودش چنان کرد
که تا آن نان خورش بر روي نان کرد
بزرگ دينش گفت اي خرد کودک
اگر تو بودئي درکار زيرک
قناعت کردئي بر نان زماني
وز اين سگ بودنت بودي اماني
بترک نان خورش بايست گفتن
که تا چون سگ نبايستيت رفتن
چو سگ تا کي کني از پس جهاني
براي جيفه اي و استخواني
اگر محمود اخبار عجم را
به شاعر داد چنداني درم را
اگر تو شعر آري پيلواري
نيابي يک درم در روزگاري
چه گر آن پيلوارش کم نيرزيد
بر شاعر فقاهي هم نيرزيد
تو همت بين که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برخاست از راه
بحمدالله که در دين بالغم من
بدنيا از همه کس فارغم من
هر آن چيزم که بايد بيش از آنست
چرا يازم بسوي بيش از آن دست