چنين گفتند استادان پيروز
که آهوئي است کاندر چل شبانروز
نه خاشاکي خورد آنجا نه خاري
گل خوشبوي جويد يک دو باري
چو دارد اين چله در پاکي آنگاه
سر خود سوي صبح آرد سحرگاه
دمي گرداند او پس صبحگاهي
سوي خود درکشد آن دم بگاهي
چو آن دم بگذرد بر خون جانش
شود از ناف او نافه روانش
از آن دم مشک از او آيد پديدار
وز آن دم گرددش خلقي خريدار
که داند آنچنان دم در جهاني
که خون زو مشگ گردد در زماني
چو خوني مشک گردد از دم پاک
بود ممکن که زو جاني شود خاک
بلي چون نور حق در جان درآيد
تنت حالي برنگ جان برآيد
چه گويم بيش از اين امکان ندارد
که جانم بيش از اين فرمان ندارد
اگر تو کيميا سازي چنين ساز
ولي اين کيميا در راه دين باز
چو نيست اين کيميا در عرش و کرسي
ز جان خود طلب ديگر چه پرسي
بساز اين کيميا گر مرد راهي
که جانرا کيميائيست اين الهي
وراي اين ترا اسرار گفتن
روا نبود مگر بر دار گفتن
وراي اين مقاماتي دگر هست
ندانم تا کسي را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهي ندارم
که جز دستورئي آهي ندارم
بشرح آن اگر اذن آيد آواز
بگويم ور نه اندر پرده به راز