حکايت سئوال از مجنون درباره ليلي

مجنون گفت آن ياري زياري
که ليلي را تو چندين دوست داري
بدو گفتا بحق عرش و کرسي
که گر من دوستش دارم چه پرسي
رفيقش گفت چندين شعر گفتن
شبانروزيت نه خوردن نه خفتن
ميان خاک و خون بودن بزاري
ز چه بود اين همه نز دوستداري
جوابش داد کان بگذشت اکنون
که مجنون ليلي و ليلي است مجنون
دوئي برخاست اکنون از ميانه
همه ليلي است مجنون بر کرانه
چو شير و مي بهم پيوسته گردند
ز نقصان دوبودن رسته گردند
يکي چون آشکارا گشت اينجا
دوئي را نيست يارا گشت اينجا
اگر هستي بجان او را خريدار
برو گم گرد تا آيد پديدار
چنان گم شو که ديگر تا تواني
نيابي خويش را در زندگاني