حکايت ابوعلي فارمدي

چنين دادند ره بينان دمساز
خبر از بوعلي فارمد باز
که گفت اي مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خسران وراندن
قبول خويش را مشمر غنيمت
مشو گر رد شوي هرگز هزيمت
که چون نفريبي از نعمت دمي تو
نگردي از بلا پست غمي تو
چو آرندت بهر دستي پديدار
چو دستي را نباشي تو خريدار
برون اين همه رنگ دگرگون
برنگي ديگرت آرند بيرون
اگر اين رنگ افتد بر رگويت
دو عالم عنبرين گردد ز بويت
اگر اين رنگ يابي پاک و بي هيچ
مست گردد زر و تن جان دگر هيچ
اگر اين رنگ يابي اي يگانه
نبايد هيچ چيزت جاودانه
همه چيزي چو از تو چيز باشد
ترا کي ميل چيزي نيز باشد
چو تو دائم تو باشي بي بهانه
همه چيزي تو داري جاودانه
چو دائم محو باشي در آلهي
ز تو خواهند اما تو نخواهي