حکايت احمد غزالي

به پيش پاکبازان دل افروز
چنين گفت احمد غزال يک روز
که چون بهر جمال يوسف خوب
به سر آمد ز بيت الحزن يعقوب
در آمد زود يوسف پيش او در
گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر
فغان در بسته بد يعقوب آنگاه
که کو يوسف مگر افتاد در چاه
بدو گفتند آخر مي چه گوئي
گرفته در بر او را مي چه جويي
ز کنعان بوي پيراهن شنيدي
چو ديدي اين دمش گوئي نديدي
جوابي داد يعقوب پيمبر
که من يوسف شدم امروز يکسر
ز يوسف لاجرم بوئي نخودم
که من خود آن زمان يعقوب بودم
همه من بوده ام يوسفکدامست
چو خود را يافتم اينم تمامست
بخود گر سر فرود آري زماني
نيابي زآنچه ميجوئي نشاني
واي چون از همه آزاد گردي
که نه غمگين شوي نه شاد گردي
؟؟؟ چرخ گردانت بر آويند
بزنگ کار مردانت برآيند