حکايت يوسف و آئينه

مگر يوسف در آئينه نگه کرد
بسي تحسين آن روي چو مه کرد
ولي پنداشت آن آئينه نااهل
که او را ميکند تحسين زهي جهل
چو گر يوسف جمال تهنيت داشت
ولي آئينه جاي تعزيت داشت
اگر معشوق آئينه نديدي
جمال خود معائينه نديدي
وگر برخاستي آئينه از راه
که گشتي از جمال خويش آگاه
وگر يوسف جمال خود بديدي
ترنج و دست را برهم بريدي
چو روي او عيان او نمي شد
ز عشق خويش جان او نمي شد
چو هم در خود نظر کردن نبودش
ز عشق خويش خون خوردن نبودش
ولي گر ديگري نظاره کردي
ترنج و دست بي شک پاره کردي
ترا گر يوسفي محبوب بايد
نخستت ديده يعقوب بايد
که تا آئينه ات زيبا نمايد
جمال بي نشان پيدا نمايد
جمال خويش را برقع برانداخت
ز آدم خويش او را آئينه اي ساخت
چو روي خود در آئينه عيان ديد
جمال بي نشاني در نشان ديد
جمال خويش را تحسين بسي کرد
مبر آن ظن که لحسين کسي کرد
اگر يک آدميزاد از خيالي
نهد خود را لقب صاحب جمالي
چون آن آئينه در عين غلط ماند
ز نقش دايره بيرون خط ماند
اگر صد قرن در خلوت نشيني
که تا تو روي خود بيني نبيني
کسي ديدي که روي خويش ديدست
کسي نشنيد کين سر کس شنيدست
اگر کسي در آئينه بيني
کجا رويت معايينه بيني
چو روي تونه باقي است ونه فاني
چگونه روي خود ديدن تواني
چو ممکن نيست روي خويش ديدن
بجز آيينه اي در پيش ديدن
مکن زنها و پيش آينه آه
که تا تيره نبيني روي چون ماه
دم سردت درون جان نگهدار
چو غواصان نفس پنهان نگهدار
که گر يک ذره در خود پيچ يابي
همي آن عکس را هم هيچ يابي
نه مرده باش نه خفته نه بيدار
همي اصلا مباش اين ياد ميدار
تو داري آنچه ميجوئي در آفاق
تو گم شو تا بيابي همچو عشاق