حکايت طفل در بازار

زني آورد طفلي را ببازار
ز مادر گم شد و بگريست بسيار
زماني بر سر از غم خاک مي بيخت
زماني اشک خون آلود ميريخت
چو ميديدند غرق خون و خاکش
بترسيدند از بيم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نام است
بگو گفتا ندانم تا کدامست
بدو گفتند اي ديوانه او
کجا است آخر بگو اين خانه او
بگفت آن کودک افتاده از راه
نيم از خانه و از جاي آگاه
بدو گفتند نام آن محلت
بگو تا فارغ آتي زين مذلت
چنين گفت او که پردرد است جانم
که نام آن محلت مي ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازيم
که تو ميسوزي و ما ميگدازيم
چنين گفتا که من سرگشته راه
نيم از مادر و از نامش آگاه
محلت مي ندانم خانه هم نيز
بجز مادر نميدانم دگر چيز
من اين دانم چنين درمانده بي کس
که اينجا مادرم مي بايد و بس
من اين دانم که پرخونست جانم
که مادر بايدم ديگر ندانم
اگر از پاي تا سر درد گردي
حريم وصل را در خورد گردي
تو چون در خور نباشي چون علي الحق
توئي در دو جهان مطلوب مطلق
ولي تو تو نه اي تو عکس اوئي
از آن دائم جميلي و نکوئي
اگر چه تو نکوئي او نکوبين
چو تو عکسي همي خود آن او بين
تو را اين احولي خود او نهادست
نه اي نيکو تو او نيکو نهادست
تو خود را منکر و اين جان و تن را
نهاد او نگر نه خويشتن را
پر است از وي دو عالم آن نکوبين
مبين خود را گرت چشم است او بين