کسي پرسيد زان ديوانه مردي
که چه بود درد چون داري تو دردي
چنين گفت او که درد آنست پيوست
که چون بايد بريده دست را دست
و يا آن تشنه ده روزه را نيز
چگونه آب بايد از همه چيز
کسي را همچنان بايد خدا را
شود اسرار بروي آشکارا
همي درد آن بود اي زندگاني
که چيزي بايدت کان را نداني
نداني آن و آن خواهي هميشه
ندانم کين چکار است و چه پيشه
جز آن هرچت بود باشد همه هيچ
کز آن خواهي و اين خواهي بود پيچ