حکايت افلاطون

فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر در ابتدا عزمش چنان بود
که استخراج زر تدبير سازد
ز مس شوشه کند اکسير سازد
به پنجه سال شد در گوشه ي گم
ز قشر بيضه و از موي مردم
چنان اکسير کرد و معتبر کرد
کز اندک کيميا بسيار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقيمت خاک و زر يکسان شد او را
بدل يک روز گفت اي دل بينديش
که اکسيري کني در جوهر خويش
چو قشر بيضه و موي سر امروز
ز جهدت کيميائي شد دل افروز
اگر اکسيري کني از جوهر خويش
بود آن کيميا از عالمي بيش
ز قشر بيضه چون اين ميتوان کرد
چگونه بايد آن اکسير جان کرد
نه کم آمد ز قشر بيضه جانت
نه موي سر فزون گشت از روانت
چو پنجه سال اين اکسير کردي
نخفتي روز و شب تدبير کردي
کنون گر عاقلي اي کيمياساز
دو عالم در ره اين کيميا باز
چو عزمش جزم شد سالي هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کيميا کرد
که از نورش دو عالم پرضيا کرد
به پيشش محو شد مه تا بماهي
بر او شد کشف اسرار آلهي
دو پانصد سال در اسرار ميبود
دلش مشغول درد کار ميبود
زمستان داروئي بوديش در پيش
که ماليدي زسر تا پاي بر خويش
برستي موي همچون پر بر اعضاش
که تا دفع بدن بودي ز سرماش
سرشته بود يک داروي ديگر
که تابستان بماليدي بخود در
بريزيدي از او آن موي اندام
بدادي تف تابستانش آرام
يکي دارو دگر بر کار کردي
بهر شش سال از او يک بار خوردي
چو آن دارو بخوردي در همه حال
نبايستي طعامش تا بشش سال
باستادي مزاج او بتعديل
رطوبت را نبودي هيچ تحليل
اگرچه افصل روي زمين بود
خور و پوشش دوپانصد سال اين بود
برش رفت ارسطاطاليس ناگاه
سکندر بود با او نيز همراه
نشسته بود افلاطون دو اندوه
به غاري سهمگين از شش جهت کوه
درختي بود زيرش چشمه آب
فلاطون مانده آنجا سينه پرتاب
سکندر و ارسطاطاليس بسيار
نشستند و نزد دم پير هشيار
سکندر گفت آخر يک سخن گوي
ز حکمت کامديم اينجا سخن جوي
جوابش داد آن استاد ايام
که خاموشي است نقد ما سرانجام
چو خاموشي است نقد جاوداني
برنگ جاودان شو تا بماني
سکندر گفت اگر خواهي طعامي
بسازم تا تنت يابد قوامي
چنين دادش جواب آن مرد مردان
که اي خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کين خوردن آن کردن نيرزد
به مبرز رفتنت خوردن نيرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
مرا نه علم ماند نه فراست
سکندر گفت اي مرد جهان تو
بخفت آسايشي را يک زمان تو
جوابش داد پير حکمت انديش
که چنداني مرا خوابست در پيش
که نتوان گفت کان چند است و چونست
مرا از عمر بيداري کنونست
چو هر دم مي دهندم تازه جاني
روا نبود اگر خفتم زماني
چو گشت از گفت وگويش در پريشان
بکوهي برشد و بگريخت از ايشان
سکندر و ارسطاطاليس بسيار
بهم بگريستند از درد و تيمار
شنيدي حال افلاطون که چون بود
چگونه حکمت او را رهنمون بود
اگر تو کيمياي عالم افروز
نميداني ز افلاطون در آموز
چه سازي کيمياي سيم و زر هم
ز قشر بيضه و از موي سر هم
تنت را دل کن و دل درد گردان
کز اينسان کيميا سازند مردان