حکايت رابعه دختر کعب - قسمت اول

اميري سخت عالي راي بودي
که اندر حد بلخش جاي بودي
بعدل و داد اميري پاک دين بود
که جد او ملک زاد زمين بود
بمردي و بلشکر صعب بودي
بنام آن کعبه دين کعب بودي
زرايش فيض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش ميش و گرگ اندر حوالي
بهم گرگ آشتي کردند حالي
ز سهمش آب درياهاي پرجوش
شدي چون آتش اندر سنگ خاموش
ز رحمش گر گنه بودي جهاني
ز خاطر محو گشتي در زماني
ز قهرش آتش ار افسرده بودي
چو انگشتي شدي اندر کبودي
ز جاه او بلندي مانده در چاه
چه ميگويم جهت گم گشت از آن جاه
ز حلمش کوه بر جاي ايستاده
زمين در خاک و در پاي اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دل تنگ
وليکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشيد فلک نور
جهان را روشني بخشيده از نور
ز جودش بحر و کان تشوير خورده
گهر در صلب بحر و کان فسرده
ز لطفش برگ گل دريوزه کرده
وليک از شرم او در زير پرده
ز خلقش مشک در دنيا دميده
ز دنيا نيز بر عقبي رسيده
امير پاک دين را يک پسر بود
که درخوبي بعالم در سمر بود
رخي چون آفتابي آن پسر داشت
که کمتر بنده پيش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
يکي دختر در ايوان بود نيزش
که چون جان بود شيرين و عزيزش
بنام آن سيم برزين العرب بود
دل آشوبي و دلبندي عجب بود
جمالش ملک خوبان در جهان داشت
بخوبي در جهان او بود کان داشت
خرد در پيش او ديوانه بودي
بخوبي در جهان افسانه بودي
کسي گر نام او بردي بجائي
شدي هر ذره اش يوسف نمايي
مه نو چون بديدي ز آسمانش
زدي چون چنگ زانو هر زمانش
اگر پيشانيش رضوان بديدي
بهشت عدن را بيشان بديدي
سر زلفش چو در خاک اوفتادي
از او پيچي در افلاک اوفتادي
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دوزنگي بچه در دام
دوزنگي بچه هر يک با کماني
به تير انداختن هر جا که جاني
چو تير غمزه او سر بزه کرد
دل عشاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمي دگر داشت
که لعلش نوش دارو در شکر داشت
دهانش درج مرواريدتر بود
که هر يک گوهرين تر زان دگر بود
چو سي دندان او مرجان نمودي
نثار او شدي هر جان که بودي
لب لعلش که جام گوهري بود
شرابش از زلال کوثري بود
فلک گر گوي سيمينش بديدي
چو گويي بي سر و پا ميدويدي
جمالش را صفت کردن محالست
که از من آن صفت کردن خيالست
بلطف طبع او مردم نبودي
که هر چيزي که از مرد شنودي
همه در نظم آوردي بيکدم
به پيوستي چو مرواريد در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئي از لبش طعمي در آن بود
پدر پيوسته دل در کار او داشت
بدلداري بسي تيمار او داشت
چو وقت مرگ پيش آمد پدر را
به پيش خويش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذيرش و تيمار ميدار
ز هر وجهي که بايد ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نامداران
بسي گردان کشان و شهرياران
ندادم من بکش گر تو تواني
که شايسته کسي يابي تو داني
گواه اين سخن کردم خدا را
بشوليده مگردان جان ما را
چو هر جنسي سخن پيشش پدر گفت
پذيرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جان شيرين زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسي زير و زبر آمد چو افلاک
که تا پاي و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوي بشر نيست
کز اين آمد شدن کس را خبر نيست
که مي داند که بودن تابکي داشت
کسي کامد چرا رفتن ز پي داشت
پدر چون شد بايوان آلهي
پسر بنشست در ديوان شاهي
بعدل و داد کردن در جهان تافت
جهان از وي دم نوشيروان يافت
رعيت را و لشکر را درم داد
بسي سالار را کوس و علم داد
بسي سودا ز هر مغزي برون کرد
بسي بيدادگر را سرنگون کرد
بخوبي و بناز و نيک نامي
چو جان مي داشت خواهر را گرامي
کنون بشنو که اين گردنده پرگار
ز بهر او چه بازي کرد بر کار
غلامي بود حارث را يگانه
که او بودي نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودي
ندانم تا کسي همتاش بودي
بخوبي در جهان اعجوبه اي بود
غم عشقش عجب منصوبه اي بود
مثل بودي بزيبائي جمالش
اجل بودي يزک دار وصالش
بگل در گل معطل اوفتادي
گر او در حمرة الخجل اوفتادي
اگر عکس رخش گشتي پديدار
بجنبش آمدي صورت ز ديوار
چو زلف هندوش در کين نشستي
چو جعد زنگيان در چين نشستي
چو زلفش سرکشان را بنده مي داشت
چنان نقدي ز پس افکنده ميداشت
چو دو ابروش پيوسته به آمد
کمان بود اول آنگه در زه آمد
غنيمي چرب چشم او از آن بود
که با بادام نقدش در ميان بود
صف مژگانش صف گردي شکسته
بزخم تير باران از دو رسته
دهاني داشت همچون لعل سفته
در او سي در ناسفته نهفته
بلي گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
کز آن لب يافت آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روايت
که در يک ميم دارد سي دو آيت
چو يوسف بود گوئي در نکوئي
خود از گوي زنخدانش چه گوئي
ز گويش تا بکي بيهوش باشم
چو در گوي آمدم خاموش باشم
به پيش قصر باغي بود عالي
بهشت نقد او را در حوالي
همه شب مي نخفت از عشق بلبل
طريق خارکش ميگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسي مي کرد آغاز
چنان آمد که طفلي مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بيرون
صبا همچون زليخا در دويده
چو يوسف گل از او دامن دريده
چو بادي خضر بر صحرا گذشته
خضر بر رسته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تيز
ز باران ابر کرده صد عنان ريز
کشيده دست بر هم سبزه زاران
بهر يک دست صد گوهر زباران
بنفشه سر بخدمت پيش کرده
وليکن پاي بوس خويش کرده
بيکره ارغوان آغشته در خون
به خون ريز آمده بر خويش بيرون
بدست آورده نرگس جام زر را
ز باران خورد شير چون شکر را
سر لاله چو در پاي اوفتاده
کلاهش را کمر جاي اوفتاده
هزاران يوسف از گلشن رسيده
به کنعان بوي پيراهن رسيده
فکنده در چمن مرغان خروشي
به صحرا زان خروش افتاده جوشي
بوقت صبحگاهي باد مشکين
چو سوهان کرده روي آب پرچين
مگر افراسياب آب زره يافت
که آب از باد نوروزي زره بافت
ز هر سو کوثري ديگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
به پيش باغ طاقي تا بکيوان
نهاده تخت حارث پيش ايوان
شه حارث چو خورشيدي خجسته
سليمان وار در پيشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر يکي سروي خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر يک دست در کش
نديمان سرافراز نکو راي
ز هيبت چشم ها افکنده بر پاي
شريفان همه عالم وضيعش
نظام عالم از رأي رفيعش
ز بيداري بختش فتنه در خواب
ز بيم خشمش آتش چشم پرآب
ز حل کين مشتري وش ماه طلعت
عطارد فطرت و خورشيد رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختي کرد هر سوئي نظاره
بديد آخر رخ آن ماه پاره
چو روي و عارض بکتاش ديد او
چو سروي در قبا بالاش ديد او
جهاني حسن وقف چهره او
همه خوبي چو يوسف بهره او
بساقي پيش شاه استاده بر جاي
سر زلف دراز افکنده در پاي
ز مستي روي چون گلنار کرده
مژه در چشم عاشق خار کرده
شکر از چشمه نوشين فشانده
عرق از ماه بر پروين فشانده
گهي سرمست در دادي شرابي
گهي بنواختي خوش خوش ربابي
گهي برداشتي چون بلبل آواز
گهي از بلبله ميريخت او باز
بدان خوبي چو دختر روي او ديد
دل خود وقف يک يک موي او ديد
درآمد آتشي از عشق زودش
بغارت برد کلي هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بي خبر کرد
دلش عاشق شد و جان متهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
ز دو نرگس چو ابري خون فشان کرد
به يک ساعت بسي طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بيخش
که کلي کرد گوئي چارميخش
چنان از يک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بيچاره شد آن چاره ساز او
که مي نشناخت سر از پاي باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوز دگر بود
ز بس آتش که در جان وي افتاد
چو مست از جام مي بي خود بيفتاد
علي الجمله ز دست رنج و تيمار
چنان ماهي بسالي گشت بيمار
طبيب آورد حارث سود کي داشت
که آن بت درد بي درمان ز پي داشت
چنان دردي کجا درمان پذيرد
که جان درمان هم از جانان پذيرد
درون پرده دختر دايه اي داشت
که در حيلت گري سرمايه اي داشت
بصد حيلت از آن مهروي درخواست
که اي دختر چه افتادت بگور است
نمي آمد مقر البته آن ماه
مگر آمد زبان بگشاد آنگاه
که من بکتاش را ديدم فلان روز
بزلف و چهره جان سوز و دل افروز
چو سرمستي ربابي داشت در بر
من از وي چون ربابي دست بر سر
چو سبزارنگ برميداشت آواز
ز قولش مرغ کرد آهنگ پرواز
چو بود آواز سبزارنگ و گلزار
شد آخر مستي اندر گل پديدار
بزخم زخمه در راهي که او راست
مخالف را بقولي کرد رگ راست
مخالف راست گر نبود بعالم
در آن پرده بسازد زير بابم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نيايد راست اين پرده نوازم
کنون سر گشته آفاق گشتم
که اهل پرده عشاق گشتم
چو بشنودم از آن سرکش سرودي
ز چشمش ساختم در پرده رودي
چنان عشقش مرا بيخويش آورد
که صد ساله غمم در پيش آورد
چنان زلفش پريشان کرد حالم
که آمد ملک جمعيت زوالم
چنان حلقه زلفش کمر بست
که دل خون کرد تا همچون جگر بست
چنين بيمار و سرگردان از آنم
که ميدانم که قدرش مي ندانم
بخوبي کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون ميتوان زان سروبن گفت
چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
زنخدانش مگر گوئي است سيمين
خم زلفش چو چوگاني است مشگين
چو پيشاني او ميدان سيمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بيمست
در اين ميدان بدان سرگشت چوگانش
نخواهم برد گوئي از زنخدانش
اگر از زلف چوگان مي کند او
سرم چون گوي گردان مي کند او
اگر از رويش بتابد آشکاره
شود هر ذره اي صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نورا ز غم در ناله انداخت
چو زلف دلربايش حلقه ور شد
بهر يک حلقه صد جان در کمر شد
سوادي يافت مردم نرگس او
از آن شد معتکف در مجلس او
چنان جادو است چشم خون کدويش
که ميبازد جهاني سحر مويش
چو تير غمزه او کارگر شد
ز سهمش رمح و زوپين در کمر شد
خطي دارد بدان سي پاره دندان
بخون من لبش زانست خندان
صدف را ديد و آن در يتيمش
بدندان باز ماند از نعت سيمش
دهانش پسته اي تنگ است خندان
که آنرا کعبتين افتاد دندان
چو صبح خنده آرد در تباشير
مزاج استخوان گيرد طباشير
لبش را صد هزاران بنده بيش است
که او از آب حيوان زنده بيش است
خط سبزش محقق اوفتادست
ز خط نسخ مطلق اوفتادست
جهان زير نگين دارد لب او
فلک در زير زين سي کوکب او
ز سبش بربهي کردم روانه
از اين شکل صنوبر ناردانه
چو آزاديم از اين سرو سهي نيست
بهي شد رويم و روي بهي نيست
غم تير قد او هر زماني
مرا در زه کشد همچون کماني
کنون اي دايه برخيز و روان شو
ميان اين دو دلبر در ميان شو
برو اين قصه با او در ميان نه
اساس عشق اين دو مهربان نه
بگو اين راز و گر او خشم گيرد
بصد جانش دلم در چشم گيرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کز آن نبود خبر يک مرد و زن را
بگفت اين و نکونامي رها کرد
بخون دل يکي نامه ادا کرد
الا اي غايب حاضر کجائي
ز چشم من جدا آخر چرائي
دو چشمم روشنائي از تو دارد
دلم نيز آشنائي از تو دارد
بيا و چشم و دل را ميهمان کن
وگرنه تيغ گير و قصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهاني
نمي بينم کنون جز نيم جاني
چرا اين نيم جان در تو نبازم
که من بي تو ز صد جان بي نيازم
دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو کارم
ز تو يک لحظه زان دل برنگيرم
که من هرگز دل از دلبر نگيرم
غم عشق تو در جان مي نهم من
به کفر زلفت ايمان مي دهم من
منم بي روي تو روئي چو دينار
ز عشق روي تو روئي بديوار
ترا ديدم که همتائي نديدم
نظيرت سرو بالائي نديدم
اگر آئي بدستم خود برستم
وگر نه ميدوم هرجا که هستم
بهر انگشت در گيرم چراغي
ترا ميجويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت اين نامه و بنگاشت آنگاه
يکي صورت ز نقش خويش چون ماه
بدايه داد تا دايه روان شد
بر آن ماهروي مهربان شد
چو نقش او بديد و شعر برخواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
به يک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دلش از غصه خون شد
نهنگ عشق در حالش زبون کرد
کنار و دامنش درياي خون کرد
چنان بي روي او روي جهان ديد
که گفتي ني زمين ني آسمان ديد
چو گوئي بي سر و بي پاي مضطر
کله در پاي کرده کفش در سر
بدايه گفت برخيز اي نکو گوي
بر آن بت رو و از من بدو گوي
ندارم ديده روي تو ديدن
ندارم صبر بي تو آرميدن
مرا اکنون چه بايد کرد بي تو
که نتوان برد چندين درد بي تو
چو زلف تو دريده پرده ام من
که بر روي تو عشق آورده ام من
از آن زلف توام زير و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر بسر کرد
ترا ناديده درجان چون نشستي
دلم برخاست تا در خون نشستي
چو تو در جان من پنهاني آخر
چرا تشنه به خون جاني آخر
چو صبحم دم مده اي ماه در ميغ
مکش چون آفتاب از سرکشي تيغ
اگر روشن کني چشمم بديدار
بصد جانت توانم شد خريدار
همي ميرم کنون اي زندگاني
اگر دريابيم ورنه تو داني
روان شد دايه تا نزديک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که از تو او بسي عاشق تر افتاد
که از گرمي او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغايت شادمان شد
ز شادي اشک بر رويش روان شد
نميدانست کاري آن دل افروز
بجز بيت و غزل گفتن شب و روز
روان ميگفت شعر و ميفرستاد
چنين در شعر گفتن گشت استاد
غلام آنگه بهر شعري که خواندي
شدي عاشق تر و حيران بماندي
بر اين چون مدتي بگذشت يک روز
بدهليزي برون شد آن دل افروز
بديدش ناگهي بکتاش و بشناخت
که عمري عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن و دختر بر آشفت
برافشاند آستين آنگه بدو گفت
که هان اي بي ادب اين چه دليريست
تو روباهي ترا چه جاي شيريست
نيارد گشت کس در پيرامن من
که باشي تو که گيري دامن من
غلامش گفت اي من خاک کويت
چو ميداري ز من پوشيده رويت
چرا شعرم فرستادي شب و روز
دلم بردي بدان نقش دل افروز
چو در اول مرا ديوانه کردي
چرا در آخرم بيگانه کردي
جوابش داد آن سيمين بر آنگاه
که يک ذره نه اي زين سر تو آگاه
مرا در سينه کاري اوفتادست
وليکن از تو آن کارم گشادست