پسر گفتش بهر پندم که دادي
بهر پندي مرا بندي گشادي
مرا صد مشکل از پند تو حل شد
مس من با زر رکني بدل شد
سخنهاي تو يکسر سودمندست
بغايت هم مفيد و هم بلندست
ولي زانم هواي کيميا خاست
کز او هم دين و هم دنيا شود راست
که چون دنيا و دين درهم زند دست
بدست آيد مرا معشوق پيوست
که تا دنيا و دينم يار نبود
مرا از يار استظهار نبود
پدر گفتش دماغت پرغرور است
که اين انديشه از تحقيق دور است
که تا هر نيک و هر بد در نبازي
نباشي عاشقي الا مجازي
اگر در عشق مي بايد کمالت
ببايد گشت دائم در سه حالت
يکي اشک و دوم آتش سوم خون
اگر آئي از اين سه بحر بيرون
درون پرده معشوقت دهد بار
وگرنه بس که معشوقت نهد خار
وگر آگه نگشتي زين روايت
ترا دائم تمامست اين حکايت