حکايت مجنون و ليلي

مگر يک روز مجنون با نشاطي
نشسته بود در پيش رباطي
يکي ديوار بود از خشت بسته
بر آن ديوار ليلي خوش نشسته
کسي مي گفت اگر عمري دويدم
به آخر هم به کام دل رسيدم
مگر در خواب مي بينم من اکنون
نشسته پيش هم ليلي و مجنون
بهم اين هر دو را هرگز که ديدست
خدايا در جهان اين عز که ديدست
چو مجنون اين سخن زان مرد بشنيد
از او حال دل پردرد بشنيد
بزد يک نعره و گفت اين خطا نيست
که ليلي يک دم از مجنون جدا نيست
ميان ما و او پيش از دو عالم
اساس اتحاد افتاد محکم