حکايت سلطان محمود و اياز

مگر سلطان دين محمود پيروز
اياز خويش را پرسيد يک روز
که از چه رشگ آيد در جهانت
جوابي راست خواهم اين زمانت
چنين گفت او که در رشگم همه جاي
از آن سنگي که ميمالي تو در پاي
دلم از رشگ سنگت مي بنالد
که او رخ در کف پاي تو مالد
اگر هرگز دهد اين دولتم دست
نهم سر بر کف پاي تو پيوست
چو رويم بر کف پاي تو باشد
هميشه روي من جاي تو باشد
اگر روي اياز آيد تو را جاي
نهد بر آسمان هفتمين پاي
چو نه سر مي خرد يار و نه دستار
به طراري و دستانش بدست آر
نداني آن که رستم از گزستان
چه با اسفندياري کرد دستان
بباطن هرچه بتوان کرد مي کن
بظاهر ترک خواب و خور همي کن
بدستان و بحيلت پيش مي رو
بصدق و معرفت بيخويش مي رو
مگر راهي بديشان بازيابي
دمي با همدمي دمساز يابي
اگر با همدمت يک دم بهم تو
ببيني خويش را رستي ز غم تو
تو منگر کو کجا و تو کجايي
عجب باشد اگر نبود جدايي