حکايت ابراهيم ادهم

چنين گفتست ابراهيم ادهم
که ميرفتم به حج دلشاد و خرم
چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقع پوش ديدم مرده هفتاد
همه از گوش و بيني خون گشاده
ميان رنج و خواري جان بداده
چو لختي گرد ايشان در دويدم
يکي را نيم مرده زنده ديدم
برفته جان و پيوندش بمانده
شده عمرو دمي چندش بمانده
شدم آهسته پيش وي خبر جوي
که چيست اين حال آخر حال برگوي
زبان بگشاد و گفتا اي براهيم
بترس از دوستي کز تيغ تعظيم
بزاري حاجيان را کشت بي باک
بسان کافران روم در خاک
غزاي او از آن با حاجيانست
که با او جان اينها در ميانست
بدان شيخا که ما بوديم هفتاد
که ما را سوي کعبه عزم افتاد
همه پيش از سفر با هم نشسته
بخاموشي گزيدن عهد بسته
دگر گفتيم يک ساعت در اين راه
نينديشيم يک ذره جز الله
بغيري ننگريم و جمع باشيم
همه در استقامت شمع باشيم
بآخر پاي چون در ره نهاديم
بذات العرق با خضر اوفتاديم
سلامي گفت خضر پاک ما را
جوابي گشت از ما آشکارا
همه از ديدن او شاد گشتيم
بدل گفتيم ما آزاد گشتيم
چو ما از خضر استقبال ديديم
از اين نيکو سفر اقبال ديديم
بجان ما چو اين خاطر درآمد
ز پس در هاتفي آخر درآمد
که هان اي کژروان بي خور و خواب
همه هم مدعي هم جمله کذاب
شما را نيست عهد و قول مقبول
که غير ما شما را کرد مشغول
چو از ميثاق ما يک ذره گشتيد
ز بدعهدي بغيره غره گشتيد
شما را تا نريزم خون بزاري
نخواهد بود روي صلح و ياري
کنون اين جمله را خون ريخت بر خاک
نمي دارد ز خون عاشقان باک
از او پرسيد ابراهيم ادهم
که تو از مرگ چون ماندي مسلم
چنين گفت او که ميگفتند خامي
نبيني تيغ ما چون ناتمامي
چو پخته گردي اي بي روي و بي راه
بديشان در رسانيمت همانگاه
بگفت اين و بر آمد جان او نيز
نشان گم گشت چون ايشان از او نيز
چه وزن آرد در اين ره خون مردان
که اينجا آسيا بر خونست گردان
گروهي در ره او ديده بازند
گروهي جان محنت ديده بازند
چو تو نه ديده در بازي و نه جان
که باشي تو نه اين باشي و نه آن