حکايت يوسف و زليخا

مگر يک روز ميشد يوسف پاک
زليخا را نشسته ديد بر خاک
شده پوشيده از چشمش جهاني
ولي پوشيده چشم از خاکداني
به بيماري و درويشي گرفتار
ز صد گونه به بيخويشي گرفتار
بهر دم صد تأسف بيش خوردي
غم يوسف ز يوسف بيش خوردي
بره بنشسته چون اميدواري
که از خاک رهش يابد غباري
که تا بو کز غبار راه آن شاه
غباري گر بود برخيزد از راه
چو يوسف ديد او را گفت الهي
از اين فرتوت نابينا چه خواهي
چرا او را نگرداني کم و کاست
که او بدنامي پيغمبرت خواست
درآمد جبرييل و گفت آنگاه
که او را برنمي گيريم از راه
که او آنرا که ما را دوست دارد
جهاني دوستي در پوست دارد
چو او را دوستي تست پيوست
مرا بهر تو با او دوستي هست
که گفتت مرگ گل در بوستان خواه
هلاک دوستان دوستان خواه
که گر عمري به جان گردانمش من
براي تو جوان گردانمش من
چو او جان عزيز خود ترا داد
عزيزش گر کنم چون جان ترا باد
چو او بر يوسف ما مهربانست
کرا در کينه او قصد جانست
گرش دعوي عشق چون تو شاهست
دو چشم اشکبارش هم گواهست
چو اين عاشق گوا با خويش دارد
بتو هر روز رونق بيش دارد
اگر واقف شوي از جانفشاني
ز سر عاشقان يابي نشاني
و گر از جان فشاندن نيست بويت
ندارد هيچ سودي گفت و گويت
وگر جان برنيفشاني تو حالي
ستاند از تو تيغ لاابالي