حکايت چشم درد اياز

مگر از چشم زخم چشم اغيار
بدرد چشم اياز آمد گرفتار
ز درد چشم چشمش همچو خون شد
دو نرگش دان چشمش لاله گون شد
علي الجمله چو روزي ده برآمد
ز درد چشم چشمش در سرآمد
چنان از چشم دردي ممتحن گشت
که صفرا کردش و بيخويشتن گشت
کسي محمود را از وي خبر کرد
سواره گشت محمود و گذر کرد
ببالين اياز آمد نهان او
نهاد انگشت بر لب آن زمان او
بدان بيمار داران گفت زنهار
مگردانيد از شاهش خبردار
چو بنشست آن زمان محمود غازي
بجست از جا اياز از دلنوازي
ز هم بگشاد چشم و شاد بنشست
زهي بنده که چون آزاد بنشست
بدو گفتند کاي از خويش رفته
تن از پس مانده جان از پيش رفته
ز درد چشم سرگردان بمانده
ميان جان و تن حيران بمانده
چو شه بنشست بر بالينت از پاي
تو صفرا کرده چون برجستي از جاي
نگفتت کس نبودت چشم بر راه
چگونه گشتي از محمود آگاه
چنين گفتا چه حاجت از شنيدن
ندارم احتياجي هم بديدن
ز گوش و چشم آزادست جانم
که من از جان ببويش باز دانم
چو بوي او ز جان خود شنودم
شدم زنده اگرچه مرده بودم
نديدي آنکه يعقوب پيمبر
ببويي روشنش شد چشم در سر
تو ميبايد که چشم از درد سازي
ز درد چشم تو خود ميگذاري
چو بوي آشنايي يافتي تو
بر آفاق دو عالم تافتي تو
که آن يک ذره نور آشنايي
چو صد خورشيد دارد روشنايي
چو دايم دوستي حق چنانست
که يک ذره به از هر دو جهانست
خدايي آنچنان ميداردت دوست
از اين شادي توان گنجيد در پوست
بزرگاني که اين پرگار ديدند
بصد جان نقطه دردش گزيدند
هزاران جان براي يک خطابش
بر افشاندند دل پراضطرابش