حکايت اردشير

شنيدم کاردشير يل زني داشت
که آن زن شاه را چون دشمني داشت
مگر يک روز آن زن از سر قهر
طعامي برد شه را کرده پر زهر
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
بلرزيد و برفت آن رنگ رويش
از آن زن در گمان افتاد شويش
طعام او بمرغي داد آن شاه
بمرد آن مرغ و حيران ماند آن شاه
بموبد داد زن را شاه حالي
که قالب کن ز قلبش زود خالي
بريزش خون و در خاکش بينداز
دل من زين سگ بي دين بپرداز
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هيچ فرزند
بينديشيد موبد کين شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
چو نبود هيچ فرزندي بجايش
بود طوفان و غوغا در سرايش
همان بهتر که اين زن را نهان من
بدارم تا چه بينم از جهان من
ولي ترسيد کز راه محالي
کسي را بعد از آن آيد خيالي
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
چو شاه او را بدين کشتن وصي کرد
برفت آن موبد و خود را خصي کرد
نهاد آن عضو خود در حقه اي راست
به پيش شاه شد پس مهر درخواست
بمهر شاه بند حقه بربست
شهش گفتا چه داري موبد از دست؟
جوابش داد موبد کاي جهاندار
چو وقت آيد شود بر تو پديدار
سر حقه به مهر شاه پيروز
فرو بستم بدين تاريخ امروز
چو گفت اين قصه آن مرد يگانه
فرستادش همي سوي خزانه
چو ماهي چند بگذشت آن زن شاه
يکي زيبا پسر آورد چون ماه
تو گفتي آفتابي بود رويش
که در شب تابد آن يعني ز مويش
همه فرهنگ و فرو نيکويي بود
همه ناز و کشي و خوش خويي بود
چو موبد ديد روي طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
بصد نازش درون پرده راز
همي پرورد روز و شب باعزاز
چو القصه رسيد آنجا که بايد
نشاندش اوستاد آنجا که شايد
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودي کيش زرتشتش درآموخت
چو از تعليم وز تدبير پرداخت
بچوگان و به گوي و تير پرداخت
به تيغ و نيزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گويم بيش از آن شد
کشيده قامتش سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهي دلستان گشت
چو عنبر در رکاب موي او بود
بحکم جادويي هندوي او بود
لب او داشت جام لعل پر مي
که بودش شاربي سرسبز در پي
فشاندي آستيني هر زماني
که در زير علم بودش جهاني
مگر شاه جهان يک روز غمگين
نشسته بود ابرو کرده پرچين
از او پرسيد موبد کاي جهاندار
شهنشه را چه غم آمد پديدار
که شادانت نمي بينم چو هر روز
دلم ندهد که بنشيني در اين سوز
شهش گفتا نيم از سنگ خاره
ز رفتن هيچ کس را نيست چاره
غمم زانست کز جور زمانه
ندارم هيچ فرزندي يگانه
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بود بعد من او قائم مقامم
چو بشنيد اين سخن مرد يگانه
ز چشمش گشت سيل خون روانه
بشه گفتا مرا رازي نهانست
که آن هم از شگفت اين جهانست
اگر پيمان رسد از شهريارم
بگويم ورنه هم در پرده دارم
چون پيمان کرد شه القصه با او
بگفت او نيز يک يک قصه با او
بفرمود آنگه آن مرد يگانه
که تا آن حقه آرند از خزانه
چو شاه عالم از بيم خيانت
ز موبد ديد آن دين و ديانت
دگر آوازه فرزند بشنيد
خروش مهر آن پيوند بشنيد
نميدانست کز شادي چه گويد
وز آن موبد ز آزادي چه گويد
بموبد گفت صد کودک بياراي
همه مانند شاپورم بيکجاي
همه هم جامه و هم زاد و هم بر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
که تا جانم بزير پرده راز
تواند يافت آن خويشتن باز
که مردم را به نور آشنايي
توان دادن ز يکديگر جدايي
بشد آن موبد دانا دگر روز
بميدان برد صد کودک دل افروز
همه هم جامه و هم اسب و هم رنگ
چنان کش گفته بود آن شاه هم تنگ
چو در نظاره آمد شاه آفاق
پسر را ديد حالي در ميان طاق
بيک ديدن که او را ديد بشناخت
بر خود خواندش و بگرفت و بنواخت
بدو بخشيد حالي مادرش را
بسي غم خورد پير غم خورش را
از اين قصه بدان کز آشناييست
کز او هر ذره اي در روشناييست
اگر ذره نيابد ره به خورشيد
شود محجوب چون بيگانه جاويد
وگر يک ذره يابد آشنايي
ز خورشيدش بود صد روشنايي