حکايت زبيده و صوفي

زبيده بود در هودج نشسته
بحج ميرفت بر فالي خجسته
ز بادي آن سر هودج برافتاد
يکي صوفي بديدش در سر افتاد
چنان فرياد و شوري در جهان بست
که نتوانست کس او را زبان بست
از آن صوفي زبيده گشت آگاه
نهفته خادمي را گفت آنگاه
مرا از نعره او بازخر زود
وگر خرجت شود بسيار زر زود
يکي هميان زر خادم بدو داد
نه بستد چون به ده شد تن فرو داد
چو ده هميان زر بستد بيکبار
نه نعره ماندش نه ناله زار
زبيده چون ز سر او خبر يافت
که آن صوفي ز سر عشق سرتافت
بخادم گفت تا دستش فرو بست
بزخم چوب هفت اعصاش بشکست
فغان ميکرد آخر من چه کردم
که چندين زخم بي اندازه خوردم
زبيده گفت اي عاشق تو بر خويش
چه خواهي کرد اي کذاب زين بيش
که کردي دعوي عشق چون من کس
چو زر ديدي کنونت عشق من بس
ز سر تا پا همه دعويت ديدم
که در دعويت بي معنيت ديدم
مرا بايست جست و چون نجستي
يقينم شد که اندر کار سستي
مرا گر جستئي اسباب و املاک
زر و سيمم همه بودي ترا پاک
وليکن چون مرا بفروختي باز
سزاي همت تو کردم آغاز
مرا بايست جست اي ناخبر دار
که تا جمله ترا بودي بيکبار
تو در حق بند دل تا رسته گردي
چو دل در خلق بندي خسته گردي
همه درها بکل بر خود فرو بند
در او گير و کلي دل در او بند
که تا از ميغ تاريک جدايي
بتابد نور صبح آشنايي
اگر آن روشنايي بازيابي
طريق آشنايي بازيابي
بزرگاني که سر بر ماه بردند
بنور آشنايي راه بردند