حکايت حلاج با پسر

پسر را گفت حلاج اي نکوکار
بچيزي نفس را مشغول ميدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردني مشغول دارد
که تو در ره نه اي مرد قوي ذات
که تنها دم تواني زد بميقات
ترا تا نفس ميماند خيالي
بود در مولشش دادن کمالي
اگر اين سگ زماني سير گردد
عجب اين است کاينجا شير گردد
شکم چون سير گردد يک زمانش
بغيبت گرسنه گردد زبانش
چو تيغي تيز بگشايد زباني
بغيبت ميکشد خلق جهاني
بسي گرچه فرو گويي به گوشش
نياري کرد يک ساعت خموشش
به غيبت هر که بگشايد زباني
رسد هر ساعت از غيبش زياني