حکايت مجنون و ليلي

مگر مجنون روزي فرصتي يافت
بر ليلي نشستن رخصتي يافت
ز مجنون کرد ليلي خواستاري
که اي عاشق بياور تا چه داري
زبان بگشاد مجنون گفت اي ماه
نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
ندارم در جگر آبي که باشد
نه در ديده شبي خوابي که باشد
چو عشقت کردنقد عقل غارت
کنون جاني است وز تو يک اشارت
اگر جان خواهي اينک ميدهم من
يقين ميدان که بي شک ميدهم من
زبان بگشاد ليلي دلاور
که اينت کي خرم چيزي بياور
يکي سوزن بليلي داد مجنون
که از دو کون اين دارم من اکنون
مرا در جمله اقليم هستي
همين نقدست و ديگر تنگدستي
من اين نيز از براي آن نهادم
که در صحرا بسي مي اوفتادم
بسي در جستجوي چون تو دلدار
شکستي همچو گل در پاي من خار
بدين سوزن من افتاده بر جاي
برون ميکردمي آن خار از پاي
چنين گفت آن زمان ليلي بمجنون
که اين مي جستم از تو تا باکنون
اگر در عشق صادق بوده اي تو
بدين سوزن چه لايق بوده اي تو
اگر در جستن چون من نگاري
رود در پايت اي شوريده خاري
بسوزن آن برون کردن روانيست
و گر بيرون کني شرط وفا نيست
يکي خاري که چندانش کمالست
که دائم چاوش راه وصالست
بسوزن آن برون کردن دريغست
که عاشق جز بخون خوردن دريغست
چو در پاي تو خار از بهر ما شد
گلي ميدان که با تو در قبا شد
کمي تو از درخت گل در اين کار
که سالي بر اميدگل کشد خار
ز ليلي خار در پايت شکسته
به از صد گل ز غيري دسته بسته