حکايت سلطان محمود و دوالک باز

مگر محمود با اعزاز مي شد
بره مردي دوالک باز ميشد
شهش گفتا که اي طرار ره زن
ترا مي بيند اينجا چشم در من
که بنشيني ميان خاک در راه
دوالک بازي آموزي تو با شاه
دوالک باز گفتش کاي جهاندار
برو بنشين چه ميخواهي از اين کار
نخواهد گشت چون پروانه با شمع
دوالک بازي و کوس و علم جمع
مجرد گرد و پس اين پيشه ميکن
وگرنه همچنين انديشه ميکن
در اين منزل که کس نه دل نه جان يافت
کمال از پاکبازي ميتوان يافت